روزهای برفی ...

ساخت وبلاگ
‏خواب می‌بینم به مدرسه می‌روم. داخل دبیرستانی می‌شوم که در آن ثبت نام نشده ام. نامی از من در هیچ کجای سلسله مراتب آن وجود ندارد. با حالت مردد و افسوسِ تمام در راهروهای مدرسه سرگردانم. هوا ابری است، باران می‌بارد. درِ بعضی از کلاس ها باز است، دانش آموزان کتاب‌هایی برابر خود گشوده دارند و حواسشان را به دبیر داده اند. مانند این است که مرا نمی‌بینند. دلم می‌خواهد‏ من هم داخل کلاسی بشوم، دانش آموز آن دبیرستان باشم. اما کتابی با خود ندارم. دری باز می‌شود، می‌روم داخل یک کلاس که خالی است. آسمانِ تیره پشت پنجره های بزرگ کلاس چسبیده، اتاق از یک جور کسالت برخورنده ای اندود است. پشت نیمکتی می‌نشینم. روبرویم تخته سیاهی است که کلماتی از گچ زرد با حروف درشت بر آن نوشته شده است، سعی می‌کنم کلمات را بخوانم، نمی‌توانم. سواد خواندن ندارم. وسط تخته سیاه یک شکل هندسی نامرتب کشیده شده، درون آن یک دایره وجود دارد. از گوشه ی دایره انگار کسی به تو نگاه می‌کند، کسی که با چند ضربه محکم گچ به تخته کشیده شده و ساختار ساده ای دارد. این شکل را پیش از آن در جایی دیده ام، یا گمان می‌کنم که دیده باشم. شاید در خواب های دیگر، شاید جایی در کودکی. یادم می آید که همیشه ورق های دفاترم را با بی حوصلگی خط خطی می‌کرده ام. شاید جایی لای دفترهایم این خط خطی نامفهوم را کشیده باشم و این ساختار عجیب را میان خطوط در هم تنیده زندانی کرده باشم و حالا درون تخته سیاه به آن بزرگی از میان کلماتی که مفهوم آن را نمی‌دانم متوجه آن شده‌ام که از درون دایره ای به من می‌نگرد. می‌خواهم به تخته سیاه نزدیک بشوم، گچی بردارم، خطوط تشکیل دهنده‌ی آن شکل ساده را به هم بزنم. اما با صدای زنگ مدرسه سر جای خود می‌مانم، از این تصمیم منصرف شده‌ام. روزهای برفی ......ادامه مطلب
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 3 تاريخ : دوشنبه 10 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:35

‏آفتاب از کوچه رفته. در خانه ما اما هرگز آفتاب نبوده که برود. سایه‌ها دم غروب در حیاط محزون خانه‌ی پشت قواره ما پررنگ تر می‌شود. درخت بی‌ثمر انجیر برگ‌های نارس خود را به آجرهای سرد دیوار همسایه می‌ساید. چارچوب زنگ زده پنجره‌ها در تاریکی عقب می‌نشینند. ‏لامپ روی دیوار سوخته. چراغی در این خانه روشن نیست. همه چیز در حیاط غمگین است. درِ خانه غمگین است. درخت تکیده انگور غمگین است. شیشه‌ها و فلزات بدون مصرف رها شده در کنج حیاط غمگین است. قفس خالی مرغ‌ها غمگین است.در خانه‌ی همسایه عزاست. پسر جوانشان مرده. در نزاع دسته‌جمعی چاقو خورده و جان خود را از دست داده است. ‏کسی را ندارند که برود جسد را از پزشکی قانونی تحویل بگیرد. روضه‌شان همین است. تا ابد، تا وقتی که زنده خواهند بود همین روضه را خواهند خواند. در خرابه‌ی ته کوچه سگی مرده. بچه‌ها بهش سنگ می‌زنند. مرگ را هو می‌کنند. مرگ، که در قامت لاشه سگی بهشان رخ نموده است.شاهپور خمار است. ‏زنش را به باد کتک گرفته که نتوانسته متاع جفت و جور کند. زن شاهپور پیر شده، از رونق افتاده است، دیگر در محله او را نمی‌برند. ایرج بقال رفته در خانه نظام. در را باز نمی‌کنند. ایرج لگد می‌زند به در. فحش می‌کشد. ناموسِ نظام را جلوی همسایه‌ها می‌شورد. طلب خود را می‌خواهد. بهش نمی‌دهند. ‏عمل نظام سنگین شده، به همه بدهکار است. به زن شاهپور بدهکار است. شاهپور نمی‌داند. ایرج تهدید می‌کند که قضیه ناموسی را لو می‌دهد. نظام از توی توالت تهدید ایرج بقال را می‌شنود، به آبروی نمانده می‌اندیشد. به خودکشی فکر می‌کند. دماغ خود را می‌کشد بالا. تخم این کار را ندارد.‏در آخرین کوچه دنیا شب شده. بدبختی چادر سیاهی روی اهالی کوچه کشیده. در مسجد محل عزاست، حسین حسین می‌گویند. آخ روزهای برفی ......ادامه مطلب
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 3 تاريخ : دوشنبه 10 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:35

اگر اقرار کنم تمام این داستان واقعی‌ست، به قوه تخیل و قدرت دروغ‌گویی خود خیانت نموده‌ام!دوم راهنمایی معلم حرفه و فن ازمان خواست برای تکلیف کلاس با ورق گالوانیزه مکعب درست کنیم. یک چیزی شبیه قوطی کبریت که کشویی باشد و قطعه‌ای در قطعه دیگر جا برود. نقشه آن را روی تخته کشید و زنگ خورد و معلم رفت.من نمی‌دانستم ورق گالوانیزه چیست. اسم آن را تا آن روز نشنیده بودم. فکر می‌کردم یک جور مقوا باشد. یک جور مقوای گران‌قیمت. چون که پیش‌وند ورق داشت. پس به لوازم تحریر و تمام کثافت‌های مربوط به تحصیل مرتبط می‌شد. هر چه که بود باید بابت آن پول پرداخت می‌کردیم. حسابی توی دردسر افتاده بودم. گاوم زاییده بود. گاو ما همیشه پا به ماه بود که وقتی حرف کمک به مدرسه یا پول برای خریدن چیزی برای تکالیف مدرسه بشود بزاید. گاو ما فقط پول غذا در حدی که از گرسنگی نمیریم یا لباس در حدی که لخت نباشیم را مجاز می‌دانست.ظهر، زنگ مدرسه که خورد انگار که مادرِ پدرم مرده باشد (که چقدر آرزو داشتم بمیرد) تمام راه مدرسه تا خانه را مانند مشایعت کنندگان جنازه طی کردم. به خانه که رسیدم کیفم را گوشه‌ای انداختم و با تشر مادرم رفتم که برای ناهار نان بخرم. چرا که نوبتِ دیروزم را نخریده بودم و از خانه فرار کرده بودم که صف نان نروم. صفِ شلوغ پر از فحش و فضیحت نان توی قلعه حسنخان، در ابتدای دهه هفتاد.سر صف نان با یکی سر نوبت دعوام شد. پسره هولم داد. خوردم به جدول و زانوی شلوارم پاره شد. پوست زانوم خراش برداشت و خون روی تشتک زانو دلمه بست. یکساعت بعد با یک بغل بربری دستمالی شده و کتکِ خورده و چشمان قی کرده از اشک به خانه رسیدم. بیست دقیقه بعد با برادرم سر کوچه‌ی پسری که مرا زده بود داشتیم یارو را مثل خر می‌زدیم. برادرم یک اسلحه منح روزهای برفی ......ادامه مطلب
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 3 تاريخ : دوشنبه 10 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:35

‏تاریکه جاده. زنه که نمی‌دونم کیه و کِی نشسته تو ماشین مدام سیگار می‌کشه. دست برده و پیچ ضبط رو چرخونده و ابراهیم تاتلیس داره براش می‌خونه. میگم برای اون چون یادم نمیاد تاحالا اینطور این وقت شب تو این جاده کوهستانی واسه من چیزی خونده باشه. معمولا من چای ریختم و چشمام مبهوت جاده‌ست ‏و سیگار انگشتمو سوزونده و دود چشمامو خیس کرده و از روبرو نوربالای راننده کامیون‌های حرومزاده کورم کرده و فرمونو سفت چسبیدم و خودمو سپردم دست این لکنته و اصلا صدای تاتلیس نمیاد که بشنوم. ولی این زنه کون به کون سیگار میکشه و پاشو انداخته رو داشبورد و داره کیف می‌کنه.‏بوی خوبی میده. بوی زن. بوی یه حرومزاده سیگاریِ مونث. از بعدازظهر یه کله دارم می‌رونم و غروب شد و شب شد و شب تر شد و حالا نصف شبه و زنه رو یادم نمیاد کجا بلند کرده باشم. ولی بوی زن بلند کرده نمیده. لاتیه واسه خودش. یه زن لات حرومزاده. کیه این.‏خودمو زدم به ندیدنش. حتی وقتی جاده می‌پیچه سمتش یه جوری آینه بغلشو نگاه می‌کنم انگار هیچ جنده‌ای رو صندلی نیست و من قراره بزنم کنار و بنزین بزنم و سیگار بخرم و فلاسکمو پر آب جوش کنم و وقتی نشستم پشت فرمون خودم بوی بنزین بدم و خودم یه فحش به هوای سرد بدم و خم شم رو سوییچ صبر کنم و ‏بعد جوری سوییچو بچرخونم انگار نبض موتور دست منه و با ضربان مچ دستم میخواد روشن بشه و میشه و بغلو نگاه می‌کنم و صبر می‌کنم کامیونه رد شه و آروم برونم تو شونه جاده و یواش برم تو مسیر و دنده عوض کنم و کلاچ بگیرم و کلاچ ول کنمو گاز بدم و از آینه وسط ببینم پمپ بنزین داره دور میشه.‏تاریکه جاده. همه‌ی این کارا رو کردم و زنه ولی هست. رو صندلی جلو جا خوش کرده و خیالش راحت که نه ناراحتم نه، هیچ جور نیست. هیچی نیستم براش. حالا پاشو روزهای برفی ......ادامه مطلب
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 7 تاريخ : شنبه 18 فروردين 1403 ساعت: 20:29

وداع واپسینیک داستان از س، شریف‏آن روز می‌رفتیم ملاقات. با عمو و زن عمو، که از هر دوشان متنفر بودم. داشتند می رفتند ملاقات پدرم و من و مادرم را هم با خود می‌بردند بیمارستان. با ماشین سلیم بنگاهی. سلیم برادر زن عمویم بود. همیشه ازش بدم می‌آمد. از بنگاهی جماعت بدم می آمد. در تمام طول راه معذب بودم. از اینکه با ماشین او می‌رفتیم معذب بودم. با مادر و زن‌عمو ‏عقب پیکان هیلمن قراضه نشسته بودیم. عمو صندلی جلو را مال خود کرده بود. و سلیم که مدام سیگار می‌کشید. پشت به پشت. موهای سرش سفید بود. جوان بود اما خمیده. شاید بخاطر قد بلندی که داشت. اما "بخاطر آه و نفرین مستاجرها که همیشه پشتش بود". یادم هست این را که گفته بودم مادرم زده بود توی دهنم. چرا که خوبیت نداشت پشت فامیل حرف بزنیم. ‏اما سلیم که فامیل نبود. برادرِ زن‌عمو که فامیل آدم نمی‌شود. زن‌عمو هم فامیل آدم نمی‌شود. برای ما حتی عمو هم فامیل نبود. برادرِ پدر بود. مانند کلمات بی‌خاصیتی بود که توی دایره‌المعارف‌ها از تعاریف خویشاوندی می‌شود. جان پدرمان که روی تخت بیمارستان ساییده می‌شد و از وست می‌رفت فامیلی آنها هم رنگ خود را از دست می‌داد.‏عقب اتومبیل زن‌ها در گوش هم پچ پچ می‌کردند. دوست نداشتم کنار آنها بنشینم. دوست نداشتم صندلی عقب بنشینم. دلم می‌خواست پشت فرمان بودم. نه فرمان ماشین هیلمن. از آن ماشین حسابی ها. مادرم را می‌نشاندم جلو. برای خودم سیگاری می‌کشیدم. حرف‌های مردانه می‌زدم. زن بیچارهرا دلداری می‌دادم. دلم می‌خواست انقدر پول داشتم که پدرم را برای درمان می‌فرستادم خارج. ‏اما ما خیلی فقیر بودیم. پول اتومبیل کرایه هم نداشتیم. مادرم با مینی‌بوس می‌رفت بیمارستان. همانطور که چادرش را به دندان گرفته بود تا از روی سر عقب نرود روزهای برفی ......ادامه مطلب
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 7 تاريخ : شنبه 18 فروردين 1403 ساعت: 20:29

سیزده بدر آن سال، با پسرعمه‌ام و برادرم سوار مینی‌بوس‌های قلعه حسنخان رفته بودیم تهران، دور میدان آزادی کیف کنیم، خوش بگذرانیم. برای آخرین بار لباس عیدمان را تن کرده بودیم تا بعد در یک مراسم پر سوز و گداز ازش خداحافظی بکنیم. بعد از آن باید لباس‌های کهنه و بارها شسته شده که بوی تاید و صابون‌اش نفس‌مان را تنگ می‌کرد و زانوهایش وصله و پینه داشت می‌پوشیدیم. بعد از آن باید از توی لباس نو در می‌آمدیم و وارد یک کهنگی تکراری غم‌انگیز می‌شدیم. وارد دور تکرار مدرسه رفتن، کتک خوردن از معلم و ناظم و کتک‌کاری توی حیاط مدرسه. باید نگران تکالیف مزخرف ریاضی و علوم و ادبیات می‌شدیم. صف شلوغ نان می‌ایستادیم. صف روغن و برنج کوپنی. هر صف کثافتی که تشکیل می‌شد و ما مجبور به نوبت گرفتن در آن بودیم و دلشوره های صف‌ها و کتک‌ها و تکالیف مدرسه خاطرات شیرین عید را با خود می‌شست و می‌برد و عید را آنقدر از ما دور می‌کرد که خود تبدیل به خاطره‌ای دردآلود می‌شد؛ تصاویری از بس دور و حسرت انگیز که انگار هرگز اتفاق نیفتاده است.‏آن روز تهران حسابی شلوغ بود. همه دور میدان آزادی جمع بودند، پای شهیاد عکس یادگاری می‌گرفتند. سوار موتور سیکلت‌هایی که بالای فرمان‌شان دسته گل‌های پلاستیکی بود می‌شدند و عکاس برای قشنگی به چشم‌شان عینک دودی می‌زد و از فیگورشان عکس می‌گرفت. آدم‌ها با عینک دودی به افق زل می‌زدند، به نامزدشان یا دوست دختر ممنوعه‌شان فکر می‌کردند، که بزودی عکس را خواهد دید.‏از عکس دو تا ظاهر می‌شد، یکی می‌رفت توی قاب کنار ساعت روی دیوار یا روی طاقچه و لای قرآن و پشت آن یکی تاریخ می‌خورد و نوشته می‌شد "این عکس را گرفتم برای یادگار، من نمانم بماند روزگار" و مخفف اسم دو عاشق زیر آن حک می‌شد و طی نامه‌ای مفصل روزهای برفی ......ادامه مطلب
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 5 تاريخ : شنبه 18 فروردين 1403 ساعت: 20:29

‏صبح، برف سنگینی باریده بود. من با خوشحالی چشمان خواب آلودم را مالیدم و از پشت پنجره به تماشای حیاط رفتم که غرق زمستان و برف بود. برف داشت رد پاهای پدرم را می‌پوشاند که آفتاب نزده رفته بود سر کار. بعد، دلم از دیدن آنهمه برف گرفت. دلم از دیدن گورهای رد پا که با برف پر می‌شد گرفت.‏دلم گرفت که پدرم مجبور بود در آن سرمای استخوان سوز کار کند. نمی‌دانستم از آن همه اندوه گریه کنم یا از این که رادیو می‌گفت مدرسه‌ها تعطیل هستند خوشحال باشم. بعد، برادرم را دیدم که رفته بود از بشکه نفت بکشد. پیش از آنکه به بشکه برسد روی برف‌ها سر خورد و زمین افتاد و خندیدم.‏بعد، بوی خوش نان آمد که مادرم داشت روی آتش بخاری گرم می‌کرد. ننه چای می‌ریخت و خواهرم پنیر می‌آورد. بعد دور سفره صدای چرخیدن قاشق توی استکان‌های چای بود و نان و بود و زمستان که از پشت پنجره چون پیرمرد غمگین مهربانی به آتشی درون کومه خیره شده بود و آه می‌کشید. + یکشنبه ششم اسفند ۱۴۰۲ ساعت 11:16 ‌‌س. شریف  |  روزهای برفی ......ادامه مطلب
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 19 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 1:37

‏سعی می‌کنم چیزهای پراکنده‌ای بنویسم تا رشته‌ی کلام را بیابم. افکارم را توی ذهن سامان بدهم و دنباله‌ی کلامی درون مغزم را بگیرم و از آن حرف بزنم. صبح، با بی‌حسی دست چپم از خواب بیدار شدم. تا ظهر مراجعه به پزشک طول کشید و غروب مختصری خوابیدم. ‏حالا وضعیت دستم رو به بهبود است. نوار قلب ایراد چندانی نشان نمی‌داد. دکتر توصیه به پرهیز از اضطراب کرده بود. از تسکین داروهای آرامبخش در یک خلسه خوشایند فرو رفته‌ام. کمی پیش فکر کرده بودم دارد برف می‌بارد. پرده را کنار نزده‌ام. از ضربه‌ی تلخ نا امیدی می‌ترسم. ‏چرا آدم باید حرف بزند. چرا بنویسد و چرا احوال خویش را برای دیگران شرح بدهد. این کثافتی که آدم بهش دچار است که هر لحظه را برای همنوعان خویش تعریف می‌کند و این سرخوردگی پس از آن چه دستاوردی برای بشر محسوب می‌شود که اینگونه شیفته‌ی آن است. و در پی نیل به آن به هر دری می‌زند. ‏من، تنها ترین مردی هستم که در زندگی خود سراغ دارم. یک انسان اندوهگین. یک موجود تلخ رقت‌بار که مدام در حال سرزنش خود است. از برقراری هر رابطه‌ای با انسان‌های دیگر سر باز می‌زند و اگر تن به ایجاد رابطه بدهد برای نشان دادن غیر قابل ایجاد بودن یک رابطه با اوست. + دوشنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۲ ساعت 23:3 ‌‌س. شریف  |  روزهای برفی ......ادامه مطلب
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 39 تاريخ : چهارشنبه 18 بهمن 1402 ساعت: 13:20

‏سعی می‌کنم بخوابم. نمی‌شود. خوابم نمی‌برد. پهلو به پهلو می‌شوم. زیر دنده‌ها دردی احساس می‌کنم. جابجا می‌شوم. درد تشدید می‌شود. سر از بالش بر می‌دارم و می‌نشینم. گرسنه‌ام. یادم افتاده تمام روز از شدت ناراحتی چیزی نخورده بودم. حالا از شدت ناراحتی کاسته شده است.‏فکر می‌کنم همه چیز کمی بهتر شده. حتی می‌توانم به فردا امیدوار باشم. انگار جسدی به امید اینکه صبح دفن بشود و روی گور را بپوشانند. و داستان همانجا خاتمه بپذیرد. نفیر باد به در می‌زند. تاریکی امنی‌ست. از آتش شومی گرم می‌شوم؛ از سوختن امید. بعد، خاکستر همه چیز را باد خواهد برد. + چهارشنبه بیست و هفتم دی ۱۴۰۲ ساعت 2:27 ‌‌س. شریف  |  روزهای برفی ......ادامه مطلب
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 26 تاريخ : چهارشنبه 18 بهمن 1402 ساعت: 13:20

امروز در ایستگاه مترو فکر کردم خودم را بیاندازم روی ریل‌ها. قطار داشت نزدیک می‌شد و فقط نیاز به یک تصمیم داشتم. بعد، همه چیز در کسری از ثانیه متلاشی می‌شد و همراه من از بین می‌رفت. این کار را نکردم. از میان جمعیت عقب نشستم و حتی از پله‌های برقی که بالا می‌رفت دستم به تسمه‌ها محکم بود که تعادلم را از دست ندهم. اگر مرده بودم حالا چندساعتی از مرگم می‌گذشت. ریل‌ها از خون و ذرات من شستشو داده شده بود و چند دقیقه بعد هیچ‌کس مرا به یاد نمی‌آورد. این، حتی از خود مرگ برای من کشنده تر است. این تنهایی. این ظلمات پهناور که بر تمام شئونات زندگی من چیره شده و سایه انداخته است. + شنبه سی ام دی ۱۴۰۲ ساعت 23:17 ‌‌س. شریف  |  روزهای برفی ......ادامه مطلب
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 27 تاريخ : چهارشنبه 18 بهمن 1402 ساعت: 13:20