نگاهی به درون تاریکی

ساخت وبلاگ

‏خواب می‌بینم به مدرسه می‌روم. داخل دبیرستانی می‌شوم که در آن ثبت نام نشده ام. نامی از من در هیچ کجای سلسله مراتب آن وجود ندارد. با حالت مردد و افسوسِ تمام در راهروهای مدرسه سرگردانم. هوا ابری است، باران می‌بارد. درِ بعضی از کلاس ها باز است، دانش آموزان کتاب‌هایی برابر خود گشوده دارند و حواسشان را به دبیر داده اند. مانند این است که مرا نمی‌بینند. دلم می‌خواهد‏ من هم داخل کلاسی بشوم، دانش آموز آن دبیرستان باشم. اما کتابی با خود ندارم. دری باز می‌شود، می‌روم داخل یک کلاس که خالی است. آسمانِ تیره پشت پنجره های بزرگ کلاس چسبیده، اتاق از یک جور کسالت برخورنده ای اندود است. پشت نیمکتی می‌نشینم. روبرویم تخته سیاهی است که کلماتی از گچ زرد با حروف درشت بر آن نوشته شده است، سعی می‌کنم کلمات را بخوانم، نمی‌توانم. سواد خواندن ندارم. وسط تخته سیاه یک شکل هندسی نامرتب کشیده شده، درون آن یک دایره وجود دارد. از گوشه ی دایره انگار کسی به تو نگاه می‌کند، کسی که با چند ضربه محکم گچ به تخته کشیده شده و ساختار ساده ای دارد. این شکل را پیش از آن در جایی دیده ام، یا گمان می‌کنم که دیده باشم. شاید در خواب های دیگر، شاید جایی در کودکی. یادم می آید که همیشه ورق های دفاترم را با بی حوصلگی خط خطی می‌کرده ام. شاید جایی لای دفترهایم این خط خطی نامفهوم را کشیده باشم و این ساختار عجیب را میان خطوط در هم تنیده زندانی کرده باشم و حالا درون تخته سیاه به آن بزرگی از میان کلماتی که مفهوم آن را نمی‌دانم متوجه آن شده‌ام که از درون دایره ای به من می‌نگرد. می‌خواهم به تخته سیاه نزدیک بشوم، گچی بردارم، خطوط تشکیل دهنده‌ی آن شکل ساده را به هم بزنم. اما با صدای زنگ مدرسه سر جای خود می‌مانم، از این تصمیم منصرف شده‌ام. بزودی کلاس از یک سری محصل هم سن و سال پر می‌شود که لباس های متحدالشکل به تن دارند. تن پوش من با آنها فرق می‌کند، من را از ایشان متمایز کرده است، با دست نشانم می‌دهند، چیزهایی در گوش هم می‌گویند و به شکل طعنه آمیزی می‌خندند. از خنده شان درون خود فرو می‌روم. به من می‌خندند. به لباس مندرسی که به تن دارم. تراژدی دو چندان می‌شود، خوابِ غیر منصفانه ای است. حالا تبدیل به یک جوان فقیر بیگانه در دبیرستانی شده ام که آستین پاره لباسم را از دیگران مخفی می‌کنم، گردنم را طوری می‌گیرم که یقه چرکین پیراهنم را در خود مخفی کند. همچون کاغذی که مطلب بی اهمیتی در آن نوشته شده باشد مچاله شده ام. بزودی دور انداخته خواهم شد. معلم داخل می‌شود، ازم می‌خواهد بروم بیرون. باید بلند بشوم، جای کسی را پر کرده‌ام.

‏شبیه این خواب را تقریبا همیشه می‌بینم. یا در طول خواب در راهروهای پیچ در پیچ و نیمه تاریک مدارسِ تعطیل یا نیمه ویران یا بی نهایت شلوغ گم شده ام، یا داخل کلاس هستم و ازم می‌خواهند که بیرون بروم و یا با حالتی گریان پشت نیمکت کلاسی هستم. یا معلم طعنه ای می‌زند و در برابر همکلاسی هایم کنف می‌شوم و از خواب بیدار می‌شوم.

‏من هرگز در طول تحصیل کوتاه مدتم شاگرد بخصوصی نبوده ام. می‌دانم که در خاطر هیچ معلم یا همکلاسی نمانده ام. در طول تحصیلات مقدماتی تنها برای نمره قبولی درس خوانده‌ام. اگر در درسی نمره شفاهی خوبی نصیبم می‌شد در امتحان کتبی شرکت نمی‌کردم یا تعمدا چیزی نمی‌نوشتم تا فقط حداقل نمره را‏کسب کنم. رقابت های درون کلاس برایم از کوچکترین اهمیتی برخوردار نبود، آرزو داشتم هرگز مرا در تیم فوتبال نپذیرند، یا اگر به اصرار معلم ورزش مرا به بازی می‌گرفتند با اولین برخورد، خطای منجر به اخراج می‌کردم و بیرون انداخته می‌شدم. دوستی نداشتم، جز یکی که اولین سیگار را با او کشیدم. ‏پدرم تازه مرده بود، اوایل تشکیل کلاس ها تقریبا در تمام مدت غیبت داشتم. کیف مدرسه ام را می‌دادم به دوستم که با خود به مدرسه ببرد. می‌رفتم سر خاک پدرم. شمع روشن می‌کردم و در سکوت به عکس روی سنگ قبر زل می‌زدم. پدرم از حالت انسانی خارج شده بود و شکل یک سنگ که با سیمان به زمین گورستان‏ سفت بشود در آمده بود. نمی‌توانم برای شما توصیف کنم که بین من و سنگ قبر چه می‌گذشت. یک متر پایین تر از جایی که من نشسته بودم جسد رنجور پدرم داشت متلاشی می‌شد و من در این ابتلای او به تجزیه شدن در کنارش بودم. حرفی نمی‌زدم در سکوت بی معنی قبرستان رابطه پدر و پسری را از دست می‌دادم. ‏دم غروب، پیش از آنکه هوا تاریک بشود نزدیک خانه کیفم را از دوستم می‌گرفتم و با بوی گورستان و شمع سوخته به خانه می‌رسیدم. در حالی که آنروزها خانه با قبرستان فرق چندانی نداشت. اگر آنجا یک نفر از خودمان را به گور سپرده بودیم خانه برایمان یک گور جمعی بود که در آن از یاد می‌رفتیم.

از خواب بیدار شده‌ام. شب تازه از نیمه گذشته، تا صبح راهی طولانی در پیش دارد.

بعد از ظهر بود که سر بر کتابی خوابم برد. کتابی که از لای قفسه های خاک گرفته کتابخانه ام بطور اتفاقی برداشته ام. اسم نامفهومی دارد. نام آن را در گفتگوهای روزمره نشنیده ام، باید در میان کتاب های مرجع دنبال معنا و مفهوم آن بگردم. دو سه صفحه اول کتاب راجع به مردانی است که از یک قبیله فراموش شده در دل جنگل های انبوه به زندگی می‌نگرند. مردی در آن قبیله هست که خواب عجیبی دیده و دیوانه شده است.

+ شنبه یکم اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت 0:0 ‌‌س. شریف  | 

روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 10 تاريخ : دوشنبه 10 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:35