یک داستان از کتاب عواقب یک مرگ

ساخت وبلاگ

وداع واپسین

یک داستان از س، شریف

‏آن روز می‌رفتیم ملاقات. با عمو و زن عمو، که از هر دوشان متنفر بودم. داشتند می رفتند ملاقات پدرم و من و مادرم را هم با خود می‌بردند بیمارستان. با ماشین سلیم بنگاهی. سلیم برادر زن عمویم بود. همیشه ازش بدم می‌آمد. از بنگاهی جماعت بدم می آمد. در تمام طول راه معذب بودم. از اینکه با ماشین او می‌رفتیم معذب بودم. با مادر و زن‌عمو ‏عقب پیکان هیلمن قراضه نشسته بودیم. عمو صندلی جلو را مال خود کرده بود. و سلیم که مدام سیگار می‌کشید. پشت به پشت. موهای سرش سفید بود. جوان بود اما خمیده. شاید بخاطر قد بلندی که داشت. اما "بخاطر آه و نفرین مستاجرها که همیشه پشتش بود". یادم هست این را که گفته بودم مادرم زده بود توی دهنم. چرا که خوبیت نداشت پشت فامیل حرف بزنیم. ‏اما سلیم که فامیل نبود. برادرِ زن‌عمو که فامیل آدم نمی‌شود. زن‌عمو هم فامیل آدم نمی‌شود. برای ما حتی عمو هم فامیل نبود. برادرِ پدر بود. مانند کلمات بی‌خاصیتی بود که توی دایره‌المعارف‌ها از تعاریف خویشاوندی می‌شود. جان پدرمان که روی تخت بیمارستان ساییده می‌شد و از وست می‌رفت فامیلی آنها هم رنگ خود را از دست می‌داد.

‏عقب اتومبیل زن‌ها در گوش هم پچ پچ می‌کردند. دوست نداشتم کنار آنها بنشینم. دوست نداشتم صندلی عقب بنشینم. دلم می‌خواست پشت فرمان بودم. نه فرمان ماشین هیلمن. از آن ماشین حسابی ها. مادرم را می‌نشاندم جلو. برای خودم سیگاری می‌کشیدم. حرف‌های مردانه می‌زدم. زن بیچارهرا دلداری می‌دادم. دلم می‌خواست انقدر پول داشتم که پدرم را برای درمان می‌فرستادم خارج. ‏اما ما خیلی فقیر بودیم. پول اتومبیل کرایه هم نداشتیم. مادرم با مینی‌بوس می‌رفت بیمارستان. همانطور که چادرش را به دندان گرفته بود تا از روی سر عقب نرود کنار جاده می ایستاد. زیر آفتاب. توی برف. تا مینی‌بوس از راه می‌رسید. اغلب صندلی خالی نداشت. زن بیچاره تمام راه سرپا می‌ایستاد. داداشم این‌ها را بهم گفته بود. در بیمارستان نوبتی می‌رفتند بالای سر پدر. شب‌ها هم می‌ماندند. نوبتی.

‏سلیم بنگاهی چیزی گفت. شبیه دلداری که به بچه ها می‌گویند. منظورش با من بود. از آینه هیلمن مرا نگاه می‌کرد. من کمی جابجا شدم که مثلا حرفش را شنیده‌ام. مادرم یواشکی پایم را تکان داد که یعنی جوابی بدهم. ندادم. جوابی نداشتم. مادر خودش چیزی به او گفت. از جانب من. منکه بچه نبودم. یازده سالم بود. اگر می‌خواستم چیزی در جواب کسی بگویم خودم بلد بودم. نیازی به وکیل وصی نداشتم. از سلیم بدم می‌آمد که جوابی بهش ندادم. ‏عموم لام تا کام حرف نمی‌زد. از برادر زنش بدش می آمد. اگر بدش نمی‌آمد چرا چیزی بهش نمی‌گفت. چرا حرف دوستانه‌ای بهش نمی‌زد. مردها همه باهم حرف می‌زنند، اگر دوست باشند. اینها دوست نبودند که باهم حرف نمی‌زدند. از این فکر احساس آدم بزرگ‌ها را بهم دست داده بود. توی هیلمن قراضه سه تا مرد و دو زن بودند. فقط زن ها باهم دوست بودند. ‏فقط زن ها با هم حرف می‌زدند. مردها باهم قهر بودند که حرف نمی‌زدند. عمو از سلیم بنگاهی بدش می آمد. من از سلیم بنگاهی و عمو. من بیشتر مرد بودم. چرا که با دو نفر قهر بودم. تازه با جواب ندادن به سلیم او را کنف کرده بودم. نه اینکه از قصد این کار را کرده باشم. حتی اگر از قصد هم نبود خوب بود. اما هرچه بود کلی کیف داشت. کنف کردن مردی که آه آن‌همه مستاجر پشتش بود خیلی کیف داشت. من قهرمان مستاجرها بودم. یک قهرمان گمنام، که اجاره نشین‌ها او را نمی‌شناختند، اما قهرمان نیازی به شناخته شدن نداشت. بین مردم زندگی می‌کرد و برای آن‌ها فداکاری می‌نمود.

‏رسیده بودیم بیمارستان. وقت ملاقات شروع شده بود. اما نگهبان من را راه نداد که بروم برای ملاقات.‌ قهرمان محله را. بیمارستان جای بچه‌ها نبود. بود، اما قسمت سرطانی ها نه. به قهرمان برخورده بود. گریه‌ام پشت چشم‌ها و دماغم بود. اما گریه نمی‌کردم. اول زن‌ها رفتند تو. سلیم بنگاهی با یک مشما کمپوت رسید. بوی سیگار می‌داد. با عمو چیزهایی می‌گفت. ‏عمو سر تکان می‌داد. به نشان افسوس. یک مرد روی ویلچر داشت آب میوه می‌خورد. لباس بیمارستان داشت. یک دسته گل روی پاهایش بود. همراهانش رفته بودند "تلخیص" من نمی‌دانستم تلخیص چیست.‌ شاید جای خوبی بود. چون همراهانش می‌خندیدند. بعد فهمیدم که ترخیص. یعنی مرخصی بیمار. سلیم بنگاهی این را بهم گفت. من از اشتباهی که مرتکب شده بودم ‏خجالت کشیدم. صورتم داغ شده بود. برای اینکه بیشتر از این‌ها کنف نشوم رفتم نشستم روی یک صندلی. بعد، دلم می‌خواست پدر من هم الان می‌رفت ترخیص. خیلی وقت بود ندیده بودمش. نمی‌شد. مرا نمی‌بردند. گریه هم فایده نداشت. می‌گفتند ملاقات جای بچه ها نیست. اما امروز خودشان مرا آوردند ملاقات. همین دیشب شنیده بودم مادر با برادرم چیزهایی می‌گفت. راجع به من بود. ‏از نگهبان بدم می‌آمد. نگذاشته بود بروم داخل. توی دلم فحش هایی بهش می‌دادم که حسن توی کوچه می‌داد. حسن پسر همسایه بود. پدر نداشت. فحش های بدی می‌داد. مادر می‌گفت خوب تربیت نشده. با شنیدن این حرف‌ها من ته دلم خالی شده بود. نکند چون چندماه پدرم نبوده من آن فحش ها را یاد گرفته ام. از یادآوری آن حرف‌ها بغضم گرفت. چندتا صلوات فرستادم تا دلم از کینه‌ها و فحش‌ها پاک بشود. بعد از دور دیدم ‏سلیم رفته پیش نگهبان. باهاش حرف می‌زد. دو نفری مرا نگاه می‌کردند. حرفشان که تمام شد آمد پیش من. دستم را گرفت گفت برویم پیش پدرت. اجازه ام را گرفته بود. نگهبان را راضی کرده بود. خواستم نگاهی بکنم، ازش تشکری بکنم. سر تکان دادم. ندید. داشت با تلفن حرف می‌زد. بزودی از دنیای نگهبان فراموش شده بودم. ‏

در طول راهرو سلیم دستم را محکم گرفته بود. خوشم نمی‌آمد. منکه بچه نبودم. بزرگ شده بودم. اجازه داده بودند بروم ملاقات. دستم را از توی دستش کشیدم. کنارش راه می‌رفتم. دو مرد در کنار هم. دو مرد که میانه‌ی خوشی نداشتند. همه جای بیمارستان بوی الکل می‌داد. بوی یک جور تمیزی بیمار. تمیزی سالم بوی الکل نمی‌دهد، بوی عطر می‌دهد. بوی قورمه‌سبزیِ شام، که همه کنار هم باشند. پدر داشته باشند.‏

داخل اتاق سه تا تخت بود و کنار هر تخت چند نفر ملاقاتی. سلیم بنگاهی به همه سلام کرد. صدای سلام من توی هیاهو گم شد. از داخل جمعیت پدرم را دیدم. سرش مو نداشت. پوستش به جمجمه چسبیده بود. به دست‌هایش کلی دستگاه وصل بود. و به سینه اش. حسابی ترسیدم. از فاجعه رخ داده ترسیدم. از اینکه زندگی ما به آن‌همه دستگاه وصل بود. از اینکه پدرم قهرمان من آن‌گونه زمین‌گیر شده بود ترسیدم. از ترس گریه ام گرفت. دنبال دست سلیم بودم که بگیرتم‏. سینه ام سنگین شد. گریه هایی که پشت دماغ و چشم‌هایم بود را بالا آوردم. سرم را تکیه دادم به دیوار. دو دستی صورتم را گرفتم. گریه کردم. با صدای بلند. با صدای خیلی بلند. آن پدرم بود. مرد بلند بالا. قوی. مهربان. حالا فقط پوست و استخوان بود. استخوان و مرگ. مرگ روی بدنش خوابیده بود. ‏پدرم را صدا می‌زدم. بین خودمان بهش می‌گفتیم آقا. بلند می‌گفتم آقا و گریه امانم نمی‌داد. بعد با گریه‌ام همه به گریه افتادند. حتی ملاقاتی‌های تخت های بغلی. سلیم بنگاهی بغلم کرد. صورتم را نزدیک صورت پدرم برد. توی گودی چشم‌های پدر خیس بود. نا نداشت حرف بزند. نا نداشت حتی بغلم کند. فقط گریه می‌کرد. ‏حالا دریافته بودم چرا مرا آورده بودند ملاقات. چرا سلیم اجازه ام را از نگهبانی گرفته بود. موضوع پچ پچ دیشب مادر و برادرم راجع به مرا فهمیده بودم. این آخرین وداع من با پدرم بود. پرستاری آمد تو. همه را آرام کرد. خواست مرا ببرند بیرون. نمی‌رفتم. دستم را به میله تخت گرفته بودم. ‏مادر گریه می‌کرد. خواهرم. برادرم. حتی زن‌عمو داشت گریه می‌کرد. عمویم از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد و سر تکان می‌داد.‌ سلیم بنگاهی مرا بغل گرفت. برد بیرون. می‌دانستم نباید مثل بچه‌ها رفتار کنم. باید بزرگ بودن خودم را نشان می‌دادم. گفتم فقط یکبار دیگر پدرم را ببینم. آخرین تلاشم بود، ‏قسم می‌خوردم. دست پرستار را گرفته بودم. سلیم علنا گریه می‌کرد. حالا بوی سیگارش را دیگر دوست داشتم. موهای سفید روی سرش را دوست داشتم، که نزدیک صورتم بود، و داشت با گریه‌هایم گریه می‌کرد. زن، دلش به رحم آمد. دستم را گرفت. از لای جمعیت داخل شدیم. من در آخرین دیدارم با پدرم تخت او را چون ضریحی زیارت می‌کردم. ‏با تمام وجود گریه را پشت گلویم گیر انداخته بودم. اشک از صورتم می‌جوشید.‌ اما بی صدا بود. فرو ریختنم در خودم صدایی نداشت. با بوسه‌هایی از بن جان لبه تخت را بوسیدم. دست‌های ناتوان پدرم را بوسیدم. آخرین بوسه ها را به صورت و پیشانی آقا زدم. دلم می‌خواست در آغوش بگیرمش. مثل وقت‌هایی که از سرکار می‌آمد. همه به استقبالش می‌رفتیم. همه را بغل می‌گرفت. اما این کار ممکن نبود. ‏دستگاه‌ها و لوله هایی که به تنش متصل بود و مزاحم زندگی ما بود و مزاحم رویاهای ما بود اجازه این کار را نمی‌داد. بجاش گوشه تخت را بآغوش کشیدم. واپسین بوسه ها را به انگشتان پاهایش زدم. و با پرستار از اتاق خارج شدم. سلیم دستم را نگرفته بود. دست روی شانه ام گذاشته بود و مشایعتم می‌کرد. سرنوشت خود را پذیرفته بودم. واپسین وداع را با ‏پدرم، با آقا انجام داده بودم. با هر پله ای که پایین می‌رفتم قد هزار سال بزرگ می‌شدم. چشمانم از شدت گریه می‌سوخت. اما دیگر گریه نمی‌کردم. دم در نگهبانی، مرد با دیدن احوالم به پایم بلند شد. باهام دست داد. سلیم سیگاری آتش می‌زد. دو مرد در کنار هم نشستیم. در سکوتی که هرلحظه عمیق‌تر می‌شد.

از کتاب عواقب یک مرگ

نشر افرود

تهران

۱۳۹۸

+ شنبه یازدهم فروردین ۱۴۰۳ ساعت 23:35 ‌‌س. شریف  | 

روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 9 تاريخ : شنبه 18 فروردين 1403 ساعت: 20:29