سعی میکنم بخوابم. نمیشود. خوابم نمیبرد. پهلو به پهلو میشوم. زیر دندهها دردی احساس میکنم. جابجا میشوم. درد تشدید میشود. سر از بالش بر میدارم و مینشینم. گرسنهام. یادم افتاده تمام روز از شدت ناراحتی چیزی نخورده بودم. حالا از شدت ناراحتی کاسته شده است.
فکر میکنم همه چیز کمی بهتر شده. حتی میتوانم به فردا امیدوار باشم. انگار جسدی به امید اینکه صبح دفن بشود و روی گور را بپوشانند. و داستان همانجا خاتمه بپذیرد. نفیر باد به در میزند. تاریکی امنیست. از آتش شومی گرم میشوم؛ از سوختن امید. بعد، خاکستر همه چیز را باد خواهد برد.
برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 26