سیزده بدرِ بدبخت‌ها

ساخت وبلاگ

سیزده بدر آن سال، با پسرعمه‌ام و برادرم سوار مینی‌بوس‌های قلعه حسنخان رفته بودیم تهران، دور میدان آزادی کیف کنیم، خوش بگذرانیم. برای آخرین بار لباس عیدمان را تن کرده بودیم تا بعد در یک مراسم پر سوز و گداز ازش خداحافظی بکنیم. بعد از آن باید لباس‌های کهنه و بارها شسته شده که بوی تاید و صابون‌اش نفس‌مان را تنگ می‌کرد و زانوهایش وصله و پینه داشت می‌پوشیدیم. بعد از آن باید از توی لباس نو در می‌آمدیم و وارد یک کهنگی تکراری غم‌انگیز می‌شدیم. وارد دور تکرار مدرسه رفتن، کتک خوردن از معلم و ناظم و کتک‌کاری توی حیاط مدرسه. باید نگران تکالیف مزخرف ریاضی و علوم و ادبیات می‌شدیم. صف شلوغ نان می‌ایستادیم. صف روغن و برنج کوپنی. هر صف کثافتی که تشکیل می‌شد و ما مجبور به نوبت گرفتن در آن بودیم و دلشوره های صف‌ها و کتک‌ها و تکالیف مدرسه خاطرات شیرین عید را با خود می‌شست و می‌برد و عید را آنقدر از ما دور می‌کرد که خود تبدیل به خاطره‌ای دردآلود می‌شد؛ تصاویری از بس دور و حسرت انگیز که انگار هرگز اتفاق نیفتاده است.

‏آن روز تهران حسابی شلوغ بود. همه دور میدان آزادی جمع بودند، پای شهیاد عکس یادگاری می‌گرفتند. سوار موتور سیکلت‌هایی که بالای فرمان‌شان دسته گل‌های پلاستیکی بود می‌شدند و عکاس برای قشنگی به چشم‌شان عینک دودی می‌زد و از فیگورشان عکس می‌گرفت. آدم‌ها با عینک دودی به افق زل می‌زدند، به نامزدشان یا دوست دختر ممنوعه‌شان فکر می‌کردند، که بزودی عکس را خواهد دید.

‏از عکس دو تا ظاهر می‌شد، یکی می‌رفت توی قاب کنار ساعت روی دیوار یا روی طاقچه و لای قرآن و پشت آن یکی تاریخ می‌خورد و نوشته می‌شد "این عکس را گرفتم برای یادگار، من نمانم بماند روزگار" و مخفف اسم دو عاشق زیر آن حک می‌شد و طی نامه‌ای مفصل و معطر به دست معشوق می‌رسید و وقتی معشوق با کس دیگری روی هم می‌ریخت و ازدواج می‌کرد، یا به زور به پسرعمه‌ای و یا پسر عمویی داده می‌شد عاشقان ناکام نامه‌ها را می‌سوزاندند و عکس و موتور سیکلت و عینک دودی و فیگور آدم‌ها همه در آتش می‌سوخت و چند سال بعد که گرد پیری روی صورت ها و فیگورها می‌نشست کسی چیزی از آن روزها بخاطر نمی‌آورد.

‏آن سیزده‌بدر من و برادرم هم همراه خیل جمعیت خواستیم عکس بگیریم. همراه پسرعمه‌ام با کلی حساب و کتاب و حسرت و بالا و پایین اولویت‌های مان نفری صد تومان که حاصل جمع کردن عیدی هایمان بود دادیم به عکاس تا ازمان روی موتور عکس بگیرد. اما پول‌مان برای عکس تک نفره کم بود. باید سه ترک سوار موتور می‌شدیم و قاب خاطره انگیز خود را با دیگری قسمت می‌کردیم. فقط هم یک عینک دودی بود که از قبل معلوم بود داداشم باید بزند. چون او از همه بزرگتر بود. باز هم عیبی نداشت، فیگور که بود. فیگور هرکس مال خودش بود. با کلی حسرت و اکراه از اینکه نامزد آینده مان یا دوست دخترِ نداشته‌مان باید همراه عکس دلدار خود شکل بد ریخت دو نفر دیگر را هم تحمل می‌کرد راضی به ثبت عکس سه نفره شده بودیم.

‏اما عکاس نگذاشت سه نفری سوار موتور بشویم. نامرد نفری صد تومان پول عکس از گروه گردشگران مقیم قلعه حسنخان گرفته بود، اما صد تومان هم برای سوار شدن به موتور ازمان اضافه طلب می‌کرد. بیشتر از آن نداشتیم. داشتیم، اما آن کرایه برگشتن به قلعه‌حسنخان با مینی‌بوس بود. حسابی کنف شده بودیم. باید هر طور شده عکس می‌گرفتیم. خیلی خجالت‌آور بود اگر عکس نگرفته و کنف شده از آخرین و تنها گردش مان در طول سال بر می‌گشتیم. علاوه بر آن کلی آدم در صف عکس گرفتن ایستاده بود و همه داشتند ما را تماشا می‌کردند. اگر عکس نگرفته از گروه جدا می‌شدیم سر افکنده و تحقیر شده کجا می‌رفتیم؟ نمی‌شد در دل جمعیت گم شد. هر کجا می‌رفتیم همه حتی اگر بروی خود نمی‌آوردند به دیده‌ی تحقیر نگاهمان می‌کردند. خیلی وضع اسفناکی بود. من بسرم زد پیاده برگردیم اما صد تومان اضافه را به عکاس گردنه گیر بدهیم. اما زود فهمیدم فکر احمقانه‌ای بود، داداشم با پس گردنی این را بهم فهماند. بیشتر از درد پس‌گردنی درد ضایع شدن بین جمعیت دلم را سوزاند. اشک توی چشمانم جمع شد. همینطوری فکر کردن به غروب سیزده بدر و تمام شدن تعطیلات و پیک شادی حل نشده و زرت و پرت معلم احمق مان به دلم زخم می‌زد و جای زخم دیگری روی دلم نبود.

‏التماس‌مان به عکاس فایده نداشت. سوارمان نکرد که نکرد. می‌گفت موتور استهلاک دارد. خب استهلاک دارد که دارد. مگر ما می‌خواستیم به استهلاک موتور سیکلت دست بزنیم. ما استهلاک می‌خواستیم چکار. ما فقط می‌خواستیم فیگور بگیریم و بعدها که نامزد کردیم به نامزدمان نشان بدهیم.

‏داداشم دست توی جیب گذاشته بود و با عکاس مثل مردها حرف می‌زد. من و پسرعمه‌ام منتظر بودیم تا مذاکره مردها نتیجه بدهد. اینهمه آدم می‌آمدند و نوبتی روی موتور عکس می‌گرفتند و غصه‌شان نبود که پول ندارند. ساندویچ هم می‌خوردند، که چه بوی کالباس و خیارشور خوبی داشت. هر کدام هم تنهایی یک نوشابه با ساندویچ حسابی خود داشتند.

‏من هیچوقت تنهایی یک نوشابه کامل نخورده بودم. باید چند روز پولمان را جمع می‌کردیم تا با داداشم زنگ تفریح یک نوشابه با کیک بخریم و نوبتی بخوریم. کیک را نصف می‌کردیم. کاغذ کیک را هم نفری یک لیس می‌زدیم تا شیرینی‌اش به این زودی نرود. گاز نوشابه دماغ من را می‌سوزاند، اشک از چشمم می‌آمد. با اشک چشم نوشابه می‌خوردم. گاز نوشابه اشک چشمم را در می‌آورد. پولی که خرج کرده بودیم اشک چشمم را در می‌آورد. این که داداشم نامردی می‌کرد و بیشتر از من نوشابه می‌خورد اشک چشم من را در می آورد. همه اشک من را در می‌آوردند. کیک و نوشابه را زهر مارم می‌کردند. زهرمار می‌خوردم. با گریه می‌رفتم سر کلاس. معلم تا مرا می‌دید می‌پرسید چرا گریه کرده‌ام. اما من نمی‌گفتم. از خجالت نمی‌گفتم که ما فقیریم که پول نداریم مثل بقیه نفری یک کیک و یک نوشابه برای خودمان بخریم، دردم را که توی خودم می‌ریختم بیشتر گریه‌ام می‌گرفت. بهمین خاطر بیشتر کتک می‌خوردم. و برای کتکِ اضافه هم گریه می‌کردم.

آن روز بعد از کلی التماس و تمنا ‏دست آخر قرار شد عکاس بیشرف لااقل اجازه بدهد روی زمین بنشینیم و موتور سیکلت پشت سرمان توی عکس بیفتد. با شرمندگی روی چمن‌های میدان آزادی نشستیم تا عکاس عکس بگیرد. من خجالت می‌کشیدم که اجازه نداشتیم سوار موتورسیکلت بشویم. همه نگاهمان می‌کردند، بهمان پوزخند می‌زدند. من تحمل اینهمه تحقیر آدم ها را نداشتم. من آن عید را نمی‌خواستم. آن سیزده‌بدر را نمی‌خواستم. آن فیگور فقر پشت موتور سیکلت پولدارها را نمی‌خواستم. شهیاد را نمی‌خواستم. من قلعه حسنخان خودمان را می‌خواستم که کوچه هایش خاکی بود. من چاردیواری خلوت خودمان را می‌خواستم که کادیلاک قراضه قدیمی را در خود جا داده بود. اتومبیلی که با دوستانم درون آن جمع می‌شدیم و حرف می زدیم و شوخی می‌کردیم و خرده خلاف‌های خودمان را داشتیم. از پای موتور پا شدم، نخواستم عکس بیاندازم.

‏برادرم نیز همراه من پا شد. باور کردنی نبود اما این اتفاق افتاده بود. اولین بار بود که برادرم پا به پای من می‌آمد. ازش خوشم آمده بود. دیگر اشکالی نداشت بیشتر از من نوشابه را بالا می‌کشید. اشکالی نداشت اگر نوبت خود را نانوایی نمی‌رفت و مرا می‌فرستاد. هر چه بود داداش من بود. همبازی من بود و حالا در تصمیم بزرگ من شریک من بود. ما که از صحنه عکاسی پا شدیم پسر عمه‌ام جلدی شلنگ انداخت و عینک دودی را از روی موتور سیکلت برداشت و به چشم گذاشت و نشست روی موتور تا عکس بیاندازد. اما عکاس که عصبانی شده بود یک پس گردنی بهش زد و عینک را ازش گرفت و کلی آدم بهمان خندیدند. بعد عکاس مادر قحبه پولمان را جلوی آن همه آدم پرت کرد روی زمین که برداریم و چندتا فحش مهمانمان کرد و ما جرات نداشتیم جواب بدهیم. سیزده بدرمان خراب شده بود.

س، شریف.

۱۴ آذر ۹۹

+ یکشنبه دوازدهم فروردین ۱۴۰۳ ساعت 12:29 ‌‌س. شریف  | 

روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 7 تاريخ : شنبه 18 فروردين 1403 ساعت: 20:29