امروز در ایستگاه مترو فکر کردم خودم را بیاندازم روی ریلها. قطار داشت نزدیک میشد و فقط نیاز به یک تصمیم داشتم. بعد، همه چیز در کسری از ثانیه متلاشی میشد و همراه من از بین میرفت. این کار را نکردم. از میان جمعیت عقب نشستم و حتی از پلههای برقی که بالا میرفت دستم به تسمهها محکم بود که تعادلم را از دست ندهم. اگر مرده بودم حالا چندساعتی از مرگم میگذشت. ریلها از خون و ذرات من شستشو داده شده بود و چند دقیقه بعد هیچکس مرا به یاد نمیآورد. این، حتی از خود مرگ برای من کشنده تر است. این تنهایی. این ظلمات پهناور که بر تمام شئونات زندگی من چیره شده و سایه انداخته است.
برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 27