اگر اقرار کنم تمام این داستان واقعیست، به قوه تخیل و قدرت دروغگویی خود خیانت نمودهام!
دوم راهنمایی معلم حرفه و فن ازمان خواست برای تکلیف کلاس با ورق گالوانیزه مکعب درست کنیم. یک چیزی شبیه قوطی کبریت که کشویی باشد و قطعهای در قطعه دیگر جا برود. نقشه آن را روی تخته کشید و زنگ خورد و معلم رفت.
من نمیدانستم ورق گالوانیزه چیست. اسم آن را تا آن روز نشنیده بودم. فکر میکردم یک جور مقوا باشد. یک جور مقوای گرانقیمت. چون که پیشوند ورق داشت. پس به لوازم تحریر و تمام کثافتهای مربوط به تحصیل مرتبط میشد. هر چه که بود باید بابت آن پول پرداخت میکردیم. حسابی توی دردسر افتاده بودم. گاوم زاییده بود. گاو ما همیشه پا به ماه بود که وقتی حرف کمک به مدرسه یا پول برای خریدن چیزی برای تکالیف مدرسه بشود بزاید. گاو ما فقط پول غذا در حدی که از گرسنگی نمیریم یا لباس در حدی که لخت نباشیم را مجاز میدانست.
ظهر، زنگ مدرسه که خورد انگار که مادرِ پدرم مرده باشد (که چقدر آرزو داشتم بمیرد) تمام راه مدرسه تا خانه را مانند مشایعت کنندگان جنازه طی کردم. به خانه که رسیدم کیفم را گوشهای انداختم و با تشر مادرم رفتم که برای ناهار نان بخرم. چرا که نوبتِ دیروزم را نخریده بودم و از خانه فرار کرده بودم که صف نان نروم. صفِ شلوغ پر از فحش و فضیحت نان توی قلعه حسنخان، در ابتدای دهه هفتاد.
سر صف نان با یکی سر نوبت دعوام شد. پسره هولم داد. خوردم به جدول و زانوی شلوارم پاره شد. پوست زانوم خراش برداشت و خون روی تشتک زانو دلمه بست. یکساعت بعد با یک بغل بربری دستمالی شده و کتکِ خورده و چشمان قی کرده از اشک به خانه رسیدم. بیست دقیقه بعد با برادرم سر کوچهی پسری که مرا زده بود داشتیم یارو را مثل خر میزدیم. برادرم یک اسلحه منحصربفرد داشت که پایهی کنده شدهی مبلِ خوشدستی بود. گودیِ سر چوب باعث میشد چماق براحتی کف دست جا بشود و قفل بشود و وقت دعوا از دست نیفتد. داداشم چندتا میخ فولادی ته چوب زده بود که با آن به تن و بدن دشمن میزد. پوست پسره را حسابی کنده بودیم. صدای سگ میداد. داداشم ازش خواست ده بار بگوید گه خوردم که قضیه فیصله پیدا کند. ده بار گفت. بیشتر هم گفت. قد پدرش هم گفت. بعد وقتی ولش کردیم خوب که از ما و از چوب پر میخ دور شد شروع به فحش و تهدید ما کرد. بردِ ما را بی ارزش جلوه میداد. میگفت سوم راهنمایی که دوم راهنمایی را بزند ارزش ندارد. به داداشم میگفت برود با همقد خودش دعوا بکند. بعد، طاقت نیاورد و صورتش را توی آستینش قایم کرد و هق هق گریه سر داد. من از گریههای او حسابی سر کیف آمده بودم. دیگر زانویم درد نداشت. بعد که به خانه رسیدیم غم دنیا دوباره روی سرم هوار شد. پارگی زانوی شلوار را با یک وصلهپینه میشد هم آورد. اما نمیدانستم ورق گالوانیزه را چه بکنم. نمیدانستم سر صحبت را چگونه با مادرم باز بکنم که برای ورق گالوانیزه بهم پول بدهد. از حالا خودم را برای گریه بخاطر پول آماده کرده بودم. همه چیز به این ترتیب بود: اصرار کردن. بغض کردن. فحش شنیدن. شام نخوردن و اعتصاب غذا و گرسنگی کشیدن. چه مصیبتی سرم آمده بود. زندگیام به کل گالوانیزه شده بود.
صبحِ روز بعد یکی در محلمان مرد. شهید شد. پسر فاطمه خانم که در مرز سرباز بود را سر بریده بودند. شب، حجلهای دم در آنها و سر کوچه برپا کرده بودند. حجله پر از لامپهای رنگی زیبا بود که زیر باران نم نم پاییز به زیبایی میدرخشید. وسط حجله عکس بزرگ شهید را قرار داده بودند و در یک ضبط دو کاسته اینترناسیونال نوار نوحهای گذاشته بودند و صدای نوحه تمام کوچه و حتی محلات اطراف را غمگین میکرد. یک نفر توی نوار با صدای خوشی مصرعی میخواند و مستمعین بعد از پایان هر مصرع با سوز "یا اباعبداللهالحسین" میگفتند و به سینه میزدند. با نگاه به تصویر شهید توی قاب حجله اینطور بنظرم رسید که پسر جوان در آخرین عکس خود در عکاسیِ حاتمی، تنها عکاسیِ محله، میدانسته که میخواهد بمیرد. برای همین بود که نگاه جوان آنطور جاودانه و معصوم بنظر میرسید. بعد، یادم آمد آن حالت مظلومیت و جاودانگی را توی عکس اعلامیه حجت آقا خدابیامرز، بابایِ رضا، همسایه روبروییمان که همیشهی خدا باهاش دعوا داشتم هم دیده بودم. بعد، فکر کردم کی آخرین عکس خودم را در عکاسی محل برای اعلامیه خواهم گرفت و از این فکر و از فکر اینکه مادرم عکسم را روی اعلامیه ام ببیند و توی محل برایم حجله بزنند و نوار یا اباعبدللهالحسین بگذارند گریهام گرفت.
آنوقت ها ننه، مادرِ پدرم هنوز زنده بود. پدرم زنده بود. مردهای دیگرِ محل که حالا مردهاند هنوز در جهان حضور داشتند و در کوچهها قدم میزدند و از خود خاطره بجا میگذاشتند. تسبیح میچرخاندند، چاق سلامتی میکردند، دعوا میکردند، و در نماز جماعت مسجد محل و دستههای عزاداری محرم حضوری صادقانه و از سر ظرفیت و بیم و امید بشری داشتند.
ننه. از صبح، به محض شنیدن خبر، بهترین لباسهایش را پوشیده بود. شال ضخیم ترکیاش را سر کرده بود. سرمه کشیده بود و جلیقه و چادر پوشیده بود و بخود عطر مشهد زده بود و رفته بود صدر مجلس عزای شهید نشسته بود و مانند صاحب مجلس عزاداری میکرد. هر چه باشد ننه خود توی جنگ پسر از دست داده بود و اولین مادر شهید محل محسوب میشد و برای خود احترام بسیاری داشت. فردای آن روز قرار بود جنازه به شهر برسد. در بنیاد شهید قلعه حسنخان تابوتی در خور پیدا کند و با آمبولانس حمل جنازه منقش به پرچم ایران همراه تشریفات لشکری و کشوری وارد محل بشود و بعد در قبرستان بهشت فاطمه آرام گیرد.
مصطفی، همکلاسیام مرا کنار حجله دید. دست روی شانهام گذاشت و با هم به چشمان شهیدِ توی عکس که هر لحظه جاودانه میشد نگاه میکردیم و افسوس میخوردیم. البته خرما و چای هم خوردیم. و من نگاهی زیر چشمی به آرزو هم انداختم که کنار مادرش راه میرفت و کاپشن بزرگی به رنگ سرمهای پوشیده بود و باران پاییز روی موهایش و صورت مهربانش و چشمان عمیقاش که در سبزیِ دلتنگ کنندهای آرام میگرفت و به من آرامش میداد میبارید. به هم لبخندی زدیم. آن لبخند زیر باران هرگز از یاد من نمیرود. این که دختری توی محل که بهترین دختر محل و حتی تمام شهر بود به آدم لبخند بزند خیلی کیف داشت. اینکه دیگران برای دختری غش و ضعف میکردند و پسران شر و شور محله به یک نگاه او میمردند مرا دوست داشت و تنها به من لبخند میزد شیرین ترین و منحصربفرد ترین شادی خصوصی یک پسر در محله و شهر و جهان بود که تنها من صاحب آن بودم. آن احساس شادی بخش را توی مشتم میفشردم و بدین ترتیب از خوشبختی بهشتی خود بتنهایی محظوظ میشدم. اما از خجالت روی شهید که از توی عکس نگاهمان میکرد لبخندمان بزودی خشکید. اما تصویر زندهی شهید براستی مهربان بود. و نشانی از مهربانی پدرانهی خدا در خود داشت.
مصطفی آمده بود راجع به ورق گالوانیزه با من حرف بزند. داغ دلم تازه شده بود. یادم آمد که چه چیز مهمی از یادم رفته بود و مصطفی با آن ابروهای پر پشت و خال درشت روی گونه و حالت همیشه خوابآلودش بهم گوشزد کرده بود.
من و فراز و حسن و مصطفی توی کلاس دومِ مدرسه راهنمایی دکتر شریعتی قلعه حسنخان کنار هم مینشستیم. مدرسه در میان باغهای متروک انتهای خیابان خلوت امامزاده که آنوقتها هنوز بلوار نشده بود، و در اجتماع دلگیر و تلخ درختزارهای کاج و نزدیک محلی که ریل قطار از آن عبور میکرد قرار گرفته بود. من، پیش مصطفی مینشستم و حسن کنار فراز که چقدر خوشگل بود. آنها در نیمکت جلوی ما مینشستند. من همیشه دلم میخواست فراز را تماشا کنم. پوست سفید و موهای روشن قشنگی داشت. بشرهی صورتش همچون گل بود. گلی که به کمال شکوفایی خود رسیده باشد و زیر آفتاب بهار بدرخشد. گلی که بهترین گل باغ باشد. فراز چشمهای قشنگی داشت. بخصوص وقتی آفتاب به آن میتابید. آدم نمیتوانست چند ثانیه بیشتر توی آن چشمها نگاه کند و دیدگانش خیس نشود و نسوزد. و از خجالت آب نشود. انگار مستقیم به خورشید نگاه میکردی. من بیشتر از اینکه بخواهم با مصطفی دوست بشوم دلم دوستی با فراز را میخواست. اما توی کلاس فراز فقط با مصطفی و حسن جور بود. من از حسن بدم میآمد، بخاطر همین به هر جان کندنی شده بود کلک بغلدستی مصطفی را کنده بودم تا از کنار مصطفی بلند بشود و جل و پلاس خود را جمع بکند برود ته کلاس جای من و من با اینکه در شان خود نمیدیدم مجبور شده بودم چند میز جلوتر بیایم و کنار او بنشینم. جلوی کلاس نشستن برای ماها که ته کلاس بودیم صورت خوشی نداشت. القاب خوبی روی آدم نمیگذاشتند. اما من حتی به قیمت تحمل القاب بد جلو رفته بودم و با مصطفی طرح دوستی ریخته بودم که از طریق او دوست فراز بشوم. مصطفی نه اینکه پسر بدی باشد اما کمی گیج بود. شیرین میزد. شل و ول راه میرفت و دختر بازی بلد نبود و آخرین نفری بود که به ذهن هر کسی برای رفاقت خطور بکند. اما هر چه بود خوب خود را توی دل فراز جا کرده بود. شاید چون اصلا دلش نمیخواسته چنین کاری بکند. شاید چون خیلی ساده بود. و مثل پسرهای دیگر کلاس، بخصوص وحید و امیر که دنبال کون فراز بودند گرگ نبود. اصلا توی این هواها و بحثها نبود. شرط میبندم خودش نمیدانست چقدر خوشبخت بود که کنار فراز مینشست. من دنبال کون فراز نبودم. فقط دوست داشتم نگاهش کنم. باهاش دوست صمیمی باشم. دلم میخواست بچهمحل ما بود. دلم میخواست هوایش را داشتم. یا توی یارکشی همیشه اول او را انتخاب میکردم. در صف بربری برایش نوبت میگرفتم. توی دعوا پشتش بودم. گرچه، بعید میدانستم در کل زندگی خود حتی یک بار دعوا کرده باشد. صداش، از یک حد فراتر نمیرفت. حتی تصور اینکه داد بزند عجیب بود. پسر بوی عطر میداد. دندانهای یکدستی توی دهان قشنگش داشت. لباسهای زیبایی میپوشید. انگار آدم هر روز لباس عید خود را بپوشد. و هر روز لباس عید بخرد. انقدر رعایت ادب را میکرد که انگار همیشه مهمانی بود. حرف که میزد انگار نسیم اردیبهشت از پنجرهی کلاس روی صورت آدم بوزد و آدم دلش بخواهد از کلاس بزند بیرون و برود توی دشت و روی ریل آهن راه برود. آنقدر راه برود که به بهشت برسد. توی سر من چنین فکرهایی راجع به فراز بود. او را دوست داشتم که دوست داشته باشم. اصلا آفریده شده بود که دوست داشته بشود. اگر توی محل ما بودند حتما آرزو جای من او را انتخاب میکرد. از فکر این که چقدر به هم میآمدند کفری میشدم. و اصلا چرا باید پای آرزو را وسط این ماجرا بکشم. آرزو فقط مال من بود. آرزوی من بود. با اینکه آرزوی همه بود. من اینطور فراز را دوست داشتم اما نمیتوانستم با کسی راجع به این چیزها حرف بزنم. تو را دست میگرفتند. بهت میخندیدند. انگ بدی بهت میچسباندند.
آن شب مصطفی کنار حجلهی شهید آمده بود بهم بگوید که برای درست کردن کاردستی با ورق گالوانیزه قرار شده به خانهی فراز برویم. فراز خودش به مصطفی گفته بود که از پدرش اجازه گرفته توی کارگاه پدرش کار کنیم تا مرد کمکمان کند که کاردستی کلاس فنیحرفهای را بسازیم. او مصطفی را دعوت کرده بود و ازش خواسته بود به من و حسن هم بگوید. چه خبر خوشی بود. بودن کنار فراز در جایی غیر از مدرسه باعث شده بود پاک شهید را و حجله را و نوحه یااباعبداللهالحسین را فراموش کنم. در پوست خود نمیگنجیدم. بخصوص که مصطفی گفته بود توی کارگاه پدر فراز ورق گالوانیزه به وفور یافت میشد.
فراز از بچههای با کلاس مدرسهمان بود. خانوادهاش توی یک ویلای اعیانی در محله امامزاده مینشستند. ماشین داشتند. و پدرش شلوار لی میپوشید. این که پدر آدم شلوار لی بپوشد خیلی حرف بود. مادر آدم مانتو بپوشد و مو رنگ کند و رانندگی بکند خیلی حرف بود. من بارها پدر و مادر فراز را توی مدرسه دیده بودم. وقت و بیوقت باتفاق میآمدند تا پیگیر وضعیت تحصیلی پسرشان باشند. دقیقا به همین منظور و با همین کیفیت! پدر من جز یک بار هرگز به مدرسه من نیامد. نه برای این که خیر سرم پیگیر وضعیت تحصیلی من باشد، بلکه دعوای من را که منجر به شکستن سر و کله یک تخمسگی شده بود را رفع و رجوع بنماید. تعهدی بدهد که دیگر این کارها از من سر نمیزند و این که جلوی ناظم سگ پدر توی صورتم بزند و بعد بیرونِ دفتر ازم دلجویی بکند و یک ده تومانی توی جیبم بگذارد و برود. بیچاره کارگر کوره در شرکت جنگافزار سازی صنایع دفاع بود. هنوز شب بود که سر کار میرفت و وقتی کاملا شب میشد به خانه بازمیگشت. وقتی برای ما نداشت. چون تمام اوقات خود را صرف ما میکرد. صرف مهمترین رکن زندگی ما، یعنی سیر کردن شکم. سیر کردن شکمِ ده سر عائله دیگر وقتی برای این امورات نمیگذاشت. برای این قرتی بازیهای با فرهنگی. جان کندن زیاد و بیوقفه در ساعتهای طولانی دیگر جانی برای پوشیدن شلوار لی هم برای او و برای پدران دیگر توی محل نمیگذاشت. اما پدر و مادر فراز هرگز خسته نبودند. خیلی شاد و سرحال با معلمها حرف میزدند و توی دفتر با ناظم چای میخوردند. ناظم بیپدر فقط برای ما سگ هار بود. وگرنه در برابر والدین فراز بخصوص مادر او که خوب تکهای بود سگ هار تبدیل به سگی دستآموز میشد.
عصر یک روز پاییزی سرد بعد از مدرسه، که باران در کوچهها و محلات شهر وقفه حزنانگیزی داشت سه همکلاسی عازم خانه فراز شدیم. من، شب حسابی گریه کرده بودم و کولی بازی مفصلی در آورده بودم و خودم را به غش و ضعف زده بودم تا از مادرم پولی بگیرم. مادر بیچارهام پول زیادی دستش را نمیگرفت. باید با یک خرجی بخور نمیر تا سر برج میساخت. برای هر یک تومان به هر سگی جواب پس میداد. بخصوص به ماده سگ پیر که رئیس قبیله بود. فکر میکنم به گریه انداختن من برای چندرغاز پول تعمدی بود تا ننه صدای مرا بشنود و خاطرنشان شود که زن پول را برای من میداد. نه اینکه به زعم پیرسگ برای خودش خرج بکند. در خانهی محنت زدهی ما ننه، مادرِ پدرم همه کاره بود. همه چیز تحت نظر او انجام میشد. حسابها به سمع و نظر نامبارک او میرسید. گریهی من آن شب برای ننه و برای مادرم بیست تومان ارزش داشت. دو اسکناس ده تومانی پاره. که حتی عکس مدرس از چروکیدگی آن به تنگ آمده بود.
حسابی زیر باران عصر پاییز خیس شده بودیم که رسیدیم دم در خانه حسن.
من خیلی از حسن خوشم نمیآمد. چون یکی دو بار دیده بودم که با بچهها توی توالت مدرسه با فلان خود بازی میکنند. زنگ تفریح، اگر ناظم با آن خطکش آهنی بلند که یک طرف آن را شبیه اره در آورده بودند توی حیاط نبود توالت مدرسه ما به مستهجن ترین مکان جهان تبدیل میشد. پسرهایی که تازه به سن بلوغ رسیده بودند و شاششان کف کرده بود برای ارضای امیال حیوانی خود چون بچه خوکهایی توی گه و کثافت توالتها در هم میلولیدند. خود را نیمه لخت میکردند و به همدیگر میمالیدند. در اتصال و اصطکاک جنونآمیزی تا سرحد لرزه و ضعف میرسیدند و بعد سر کلاسهای درس از هوش و حواس میرفتند. پسرهای ضعیفتر که سر و زبان یا دوست و آشنایی نداشتند بناچار نقش مفعول و معشوقههای پسرانی که فیزیک قویشان ایشان را در حیات وحش مدرسه برتر میساخت ایفا میکردند و اینگونه توحش جنسی انسان در مدرسه بروز و بلوغ پیدا میکرد و وارد عرصهی اجتماع میشد.
حسن دوست داشت مانند دختران رفتار کند. صدای نازکی داشت. دوست داشت وقت خندیدن جیغ بزند. هیچ کنترلی بر دستان خود که لای پاهای همکلاسیها آواره بود نداشت. و من مطمئن بودم برای امیال فاحشگی خود به فراز نزدیک شده بود. دوست داشت به پسر خوشگلی بدهد. آن روز هم وقتی میان چارچوب درِ خانه پیدا شد لباس نوهای خود را پوشیده بود. موهایش را آب و شانه کرده بود و از وجناتش پیدا بود حسابی سر کیف باشد. چقدر حالم از این پسر بهم میخورد.
باران روی کوچههای شهر و نهرها و درختان بید و چنارِ باقیماندهی شهر کهنِ سبزهالماس حسابی میبارید. پاییز، کاملا صاحب روزهای خود بود. هر کدام از ما تکه کارتنی پیدا کرده بودیم و بالای سر گرفته بودیم و از شهیدعالمی آمده بودیم سرقنات و از زیر درختان بید مجنون که از سر قنات تا میدان افغانی سر به هم میساییدند گذشته بودیم و از کنار قبرستان قدیمی که تنها پارک شهر هم بود وارد خیابان امامزاده شده بودیم که درختان کهنسال چنار تنه به تنه و فشرده در کنار هم از آن پاسداری میکردند. بعدها که قلعه حسنخان به شهر قدس تبدیل شد و تندیس گل لاله از میدان افغانی پایین کشیده شد و اِلمان قدس را وسط میدان تازه تاسیس قدس گذاشتند، روی آن قبرستان قدیمی هم پاساژ بزرگی ساخته شد. اما آن مرکز خرید هرگز رونق نگرفت. چرا که روی قبرستانی بنا شده بود. در آن بازار حقیقتا خاک مرده ریخته بودند.
خانه فراز در بسیار بزرگی داشت که دیوارهای بلندی از آن نگهبانی میکردند. درِ کوچکی در دل آن در بزرگ باز میشد. روی درِ کوچک زنگی الکترونیکی تعبیه کرده بودند. مصطفی زنگ را زده بود و انتظار میکشیدیم که در را باز کنند. چرا که مصطفی از همه ما به فراز نزدیکتر بود و بنابراین در به صدا در آوردن زنگ آن عمارت بر ما تقدم داشت.
کاملا غروب شده بود که له و لورده و خیس به کوچهمان رسیدم. باران شدید تر از قبل میبارید. حجلهی شهید زیر باران تک افتاده بود. یکی دو تا از لامپها اتصالی کرده بودند و روشن و خاموش میشدند. آقا زکریا راننده کامیون کنار پیشخوان دکان ایرج بقال ایستاده بود و دو مرد سیگار میکشیدند. در خانه را پیش گذاشته بودند. حتما مادرم رفته بود نان بخرد. مرا صدا کرده بود و چون پیدا نکرده بود خود رفته بود نانوایی. شب کارم زار بود. ننه خانه نبود. توی مجلس روضه سرش گرم مصیبت بود. خواهرم سر لای کتاب فارسی خود کرده بود و داشت شعر یکی قطره باران ز ابری دوید را حفظ میکرد. کتری روی چراغ والور جوش آمده بود و داشت بخار میکرد. تلویزیون خاموش بود و روی آن را با پارچهی گلدوزی شده ای کشیده بودند. خوب بود، کسی کاری به کارم نداشت. لباسهایم را کندم و رفتم حیاط و از پلهها سرازیر شدم و رفتم داخل حمام. چراغ که روشن شد روی سقف حمام در زیر زمین یک سوسک بزرگ پیدا شد که بیحرکت ایستاده بود. به شکل تهدید آمیزی شاخکهایش را تکان میداد. از دیدن شکل نحس سوسک دلم ریخت. اما برعکس همیشه نترسیدم. دستم به سقف نمور حمام نمیرسید. شورتم را محکم به سمت سقف پرتاب کردم. افتاد کف حمام. سوسک را با خود انداخت. بسرعت شورت را برداشم و تکاندم. سوسک خواست فرار کند. رفت زیر پاهایم. هر دو پای خود را محکم روی زمین میکوبیدم و از ترس و نفرت داد میزدم. بعد، حشرهی کثافت زیر دمپایی هایم له شده بود.
بعد از حمام دو تا چای داغ با کلی قند را بالا دادم و از بربری تازه ای که مادرم خریده بود یک بلّه بزرگ نان و پنیر درست کردم و بلعیدم و رفتم زیر لحاف کنار بخاری و خوابم برد و با اینکه باور پذیر نبود حتی برای شام بیدار نشدم. صبح، هرچه مادرم پرسید چه شده جوابی ندادم. رفتم مدرسه. زودتر از موعد از مدرسه برگشتم. پرسیدند، گفتم معلممان نیامده. آمده بود. از کلاس اخراج شده بودم. کلاس حرفه و فن. برای اینکه کاردستی نبرده بودم.
شب، دوباره شام نخوردم. توی اتاق پشتی زیر پتو خزیده بودم و منتظر بودم خوابم ببرد. نبرد. از غصه و ناراحتی داشتم دق میکردم. در اتاق باز شد. گوشهی پتو را با مشت محکم روی سرم نگه داشتم. منتظر شدم هر که بود برود. نرفت. نشسته بود بالای سرم. از روی لحاف سرم را نوازش میکرد. گرمای دستانش از لحاف عبور میکرد و مستقیم روی قلبم مینشست. بند دلم را محکم میکرد. پدرم بود. لحاف را آرام کنار زد و سرم را بوسید. عطر خوش گریبانش را با نفسی عمیق تو کشیدم و از بوی بهشتی مرد سیراب شدم. چشمانم پر اشک شد. پدر انگار که فهمیده باشد سرم را باز نوازش کرد. بوسید. لحاف را کشید روی سرم. یک چیزی از زیر لحاف گذاشت کنار صورتم. در را بست. رفت. اسکناس بود. اسکناس را گرفتم زیر در که ازش نور به درون تاریکی اتاق میتابید. یک دویست تومانی نو. دویستی را توی مشت گرفتم و لحاف را کشیدم روی سرم و گریه کردم. گریهی خوشحالی بود. گریهای که بوی پدرم را میداد.
صبح، سر کوچه فراز را دیدم. کنار تیر چوبی برق که تیرکها را بهش زنجیر میکردیم ایستاده بود. کوله پشتی اش را روی شانه ها محکم کرده بود و موهایش را شانه زده بود. بوی عطرش را باد برایم آورد. بهش نرسیده بودم که سلامم داد. جواب دادم. خواستم بهش محل ندهم. نمیشد. درون سینهام برای او از مهری صادقانه انباشته بود. دست دادیم. ناراحت بود. ناراحتی بهش میآمد. زیباتر از قبل شده بود. زیبایی اش را با اندوه مردانهای آمیخته بود. راه که افتادیم دست روی شانهام گذاشت. دلم هری ریخت. صمیمیت بیاندازهای بهش پیدا کرده بودم. آفتاب صبح پاییز از لای ابرهای سرد روی ما میتابید. از آفتاب گرم بودم. از اندوهی که در دلم بود گرم بودم. از رفاقت با فراز گرم بودم. هنوز به مدرسه نرسیده بودیم که دستم را گرفت و مرا درون کوچه ای کشاند. هیچکس توی کوچه نبود. از رفتارش پیدا بود تمام مسیر دنبال چنین محلی میگشته. روبرویم ایستاد. کوله را گذاشت روی زمین. بغلم کرد. دستانش شانهام را لمس میکرد. باورم نمیشد. غرق یک خوشی خلسه آوری بودم که باورم نمیشد. تمام مهر او را در سینه داشتم. آرزو میکردم تمام نشود. کسی نیاید. تمام آن چه که از او میخواستم برآورده شده بود.
آغوشِ گشوده را بست. روبرویم ایستاد. در میان اندوهی که پیش از آن در کسی ندیده بودم ازم عذر خواست. گریه کرد. از کوچه خارج شدیم. توی صف مدرسه ازم دور ایستاده بود. نگاهش میکردم که چون پری در هوا سبکبال بود. چون قاصدکی که باد ببرد رها و آزاد بود. باد نکهت خوش عطری که زده بود را برایم میآورد. سر کلاس از پشت سر بهش خیره بودم. انگار هنوز داشت مرا بآغوش میفشرد. دستانش شانهام را لمس میکرد. زنگِ بعد. و زنگِ بعد. و وقتی دم مدرسه از هم خداحافظی میکردیم.
شب، سر شام بودیم که زنگ زدند. برادرم رفته بود در را باز کند. مرا صدا زد. با من کار داشتند. پشت در فراز بود. کنار پدرش ایستاده بود. خواستم در را ببندم که فراز نگذاشت. پدر فراز آمد جلو. دست داد. دست دادم. بغضم گرفت. یک چیزی پرید توی گلویم و گره خورد و نگذاشت نفس بکشم. مادر فراز هم بود. از اتومبیل آمد بیرون. دست روی سرم کشید. انقدر مهربان بود و انقدر بوی خوشی میداد که هوش از سر آدم میبرد. پدر فراز ازم معذرت خواست. گفت لازم دیده همراه فراز بیاید و بابت اتفاقات آن روز شخصا ازم معذرت خواهی بکند. بلد نبودم چه جوابی بدهم. جوابی ندادم. گریهام گرفت. توی آستینم گریه کردم. پدر فراز دست روی سرم کشید. فراز بغلم کرد. ننه و پدرم آمده بودند پشت در. پدرم پدر فراز را دعوت میکرد خانه. از اینکه همه جمع شده بودند خجالت میکشیدم. خدا خدا میکردم زودتر بروند. رفتند. اما بوی عطرشان هنوز پشت در بود.
در خانه هر چه ازم پرسیدند چه شده جواب ندادم. در دل خوشحال بودم. از رفتار محبت آمیز خانواده فراز خوشحال بودم. دلم میخواست زود صبح بشود بروم مدرسه فراز را ببینم. با فراز بگردم. کون حسن را بسوزانم.
شب، برادرم انقدر در رختخواب اصرار کرد تا واقعه را برایش شرح بدهم. یکی دو بار زبانم باز شد که همه چیز را بگویم اما نگفتم. کلمات پشت دهانم ماند. خوشحالیام تمام شده بود. دیگر عطر خوشی که خانواده فراز استعمال کرده بودند را دوست نداشتم. آن نکهت خوش را چون دیوار بلندی و حریمی سختگیرانه و نژادپرستانه در اطراف آنها میدیدم. یادم افتاده بود من و فراز فرق های بسیاری داریم. تفاوتهایی که هرگز و هرگز به یکدیگر شبیه نخواهد شد. قوانینی که اصول اصلی خلقت انسانها بود. و بشکل فرامین محکمی در کتب مقدس آمده بود. و به آن تاکید شده بود. یاد صبح بودم. در آغوش گرفته شدن را بمثابه فرو رفتن بیرحمانه در باتلاق عمیق حقیقت میدیدم. حالم بدتر و بدتر میشد. حقیقت محکم و بیرحمانه توی صورتم خورده بود. کلمات پشت دهانم ماند، پشت چیزی که پریده بود توی گلویم و گره خورده بود و نگذاشته بود نفس بکشم. نیمه شب بود. دلتنگ پدرم بودم که پاسی از شب گذشته باید بیدار میشد و سر کار میرفت. خورشید را نمیتوانست ببیند. کنار کوره جنگافزار سازی تا شب عرق بریزد و وقتی کاملا شب بود به خانه برگردد. در حالی که پدر فراز همیشه خانه بود. همیشه بوی عطر میداد. شاید به پدرم دستور میداد ..
همین.
روزهای برفی ......برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 10