اگر اقرار کنم تمام این داستان واقعیست، به قوه تخیل و قدرت دروغگویی خود خیانت نمودهام!دوم راهنمایی معلم حرفه و فن ازمان خواست برای تکلیف کلاس با ورق گالوانیزه مکعب درست کنیم. یک چیزی شبیه قوطی کبریت که کشویی باشد و قطعهای در قطعه دیگر جا برود. نقشه آن را روی تخته کشید و زنگ خورد و معلم رفت.من نمیدانستم ورق گالوانیزه چیست. اسم آن را تا آن روز نشنیده بودم. فکر میکردم یک جور مقوا باشد. یک جور مقوای گرانقیمت. چون که پیشوند ورق داشت. پس به لوازم تحریر و تمام کثافتهای مربوط به تحصیل مرتبط میشد. هر چه که بود باید بابت آن پول پرداخت میکردیم. حسابی توی دردسر افتاده بودم. گاوم زاییده بود. گاو ما همیشه پا به ماه بود که وقتی حرف کمک به مدرسه یا پول برای خریدن چیزی برای تکالیف مدرسه بشود بزاید. گاو ما فقط پول غذا در حدی که از گرسنگی نمیریم یا لباس در حدی که لخت نباشیم را مجاز میدانست.ظهر، زنگ مدرسه که خورد انگار که مادرِ پدرم مرده باشد (که چقدر آرزو داشتم بمیرد) تمام راه مدرسه تا خانه را مانند مشایعت کنندگان جنازه طی کردم. به خانه که رسیدم کیفم را گوشهای انداختم و با تشر مادرم رفتم که برای ناهار نان بخرم. چرا که نوبتِ دیروزم را نخریده بودم و از خانه فرار کرده بودم که صف نان نروم. صفِ شلوغ پر از فحش و فضیحت نان توی قلعه حسنخان، در ابتدای دهه هفتاد.سر صف نان با یکی سر نوبت دعوام شد. پسره هولم داد. خوردم به جدول و زانوی شلوارم پاره شد. پوست زانوم خراش برداشت و خون روی تشتک زانو دلمه بست. یکساعت بعد با یک بغل بربری دستمالی شده و کتکِ خورده و چشمان قی کرده از اشک به خانه رسیدم. بیست دقیقه بعد با برادرم سر کوچهی پسری که مرا زده بود داشتیم یارو را مثل خر میزدیم. برادرم یک اسلحه منح, ...ادامه مطلب
وداع واپسینیک داستان از س، شریفآن روز میرفتیم ملاقات. با عمو و زن عمو، که از هر دوشان متنفر بودم. داشتند می رفتند ملاقات پدرم و من و مادرم را هم با خود میبردند بیمارستان. با ماشین سلیم بنگاهی. سلیم برادر زن عمویم بود. همیشه ازش بدم میآمد. از بنگاهی جماعت بدم می آمد. در تمام طول راه معذب بودم. از اینکه با ماشین او میرفتیم معذب بودم. با مادر و زنعمو عقب پیکان هیلمن قراضه نشسته بودیم. عمو صندلی جلو را مال خود کرده بود. و سلیم که مدام سیگار میکشید. پشت به پشت. موهای سرش سفید بود. جوان بود اما خمیده. شاید بخاطر قد بلندی که داشت. اما "بخاطر آه و نفرین مستاجرها که همیشه پشتش بود". یادم هست این را که گفته بودم مادرم زده بود توی دهنم. چرا که خوبیت نداشت پشت فامیل حرف بزنیم. اما سلیم که فامیل نبود. برادرِ زنعمو که فامیل آدم نمیشود. زنعمو هم فامیل آدم نمیشود. برای ما حتی عمو هم فامیل نبود. برادرِ پدر بود. مانند کلمات بیخاصیتی بود که توی دایرهالمعارفها از تعاریف خویشاوندی میشود. جان پدرمان که روی تخت بیمارستان ساییده میشد و از وست میرفت فامیلی آنها هم رنگ خود را از دست میداد.عقب اتومبیل زنها در گوش هم پچ پچ میکردند. دوست نداشتم کنار آنها بنشینم. دوست نداشتم صندلی عقب بنشینم. دلم میخواست پشت فرمان بودم. نه فرمان ماشین هیلمن. از آن ماشین حسابی ها. مادرم را مینشاندم جلو. برای خودم سیگاری میکشیدم. حرفهای مردانه میزدم. زن بیچارهرا دلداری میدادم. دلم میخواست انقدر پول داشتم که پدرم را برای درمان میفرستادم خارج. اما ما خیلی فقیر بودیم. پول اتومبیل کرایه هم نداشتیم. مادرم با مینیبوس میرفت بیمارستان. همانطور که چادرش را به دندان گرفته بود تا از روی سر عقب نرود , ...ادامه مطلب
این داستان پیش از این در وبسایت خبری خبرگزاری صبا و برخی سایتها و کانالها منتشر شده است.سیروس شریفی«پدرم در تعزیه، امام حسین میشد. در یکی از تکایای بنام. آنوقت ها من خردسال بودم. یک چیزهای دوری از آن روزها در خاطرم مانده است. عاشورای یکی از سال های اواخر دهه شصت که جنگ تازه تمام شده بود یکی از فامیلهای دور پدرم که متولی تکیه بود روز عاشورا مینیبوسی فرستاد پی مان. ما، هفت خواهر و برادر و مادر و پدرم و مادرِ پدرم را سوار کرد و برد تهران، سمت محلهی هاشمی. هنوز کاملا شب بود که راه افتادیم و صبحدم به محل تعزیه رسیدیم. تکیه، محوطهی یک گاراژ بزرگ بود که سقف داربستیِ آن را با پارچه های سیاه پوشانده بودند. خیابان خلوت بود. روی در و دیوار پارچه های سیاه و سبز عزاداری از ذرات شب جدا میشد و به صبحی اندوهگین میرسید. حتما شب قبل عزاداران در حلقه هایی فشرده در کنار هم سینه زنان و بر سر زنان “مکن ای صبح طلوع” را فریاد زده بودند و در میان استغاثه و اشک به سر کرده بودند، اما گوش فلک بدهکار آنها نبود و کار خود را کرده بود. هزار سال از آن واقعه تلخ از آن ذبح عظیم گذشته بود و خورشید همچنان جهان را روشن میکرد، روی آن بی عدالتی محض میتابید، از پس ظلم طلوع میکرد و با انوار خود تکه ای از زمینی را روشن میکرد که خون خدا در آن ریخته بود.همیشه روزهای عاشورا دلم میگرفت. از گریه کردن پدر و مادرم دلم میگرفت. از دیدن اشک خواهرهایم. حتی برادرم که روزهای دیگر سرِ بازی جر میزد یا نوبت نان گرفتن خود را نمیرفت و میانداخت گردن من هم گریه میکرد و چشمانش سرخ میشد. از آن گریه های راستکی که دلم برایش میسوخت و جرزنیهایش را میبخشیدم و نان نگرفتن هایش را میبخشیدم، که گردن من میانداخت. من هم , ...ادامه مطلب