زن شاهپور پیر شده، از رونق افتاده است

ساخت وبلاگ

‏آفتاب از کوچه رفته. در خانه ما اما هرگز آفتاب نبوده که برود. سایه‌ها دم غروب در حیاط محزون خانه‌ی پشت قواره ما پررنگ تر می‌شود. درخت بی‌ثمر انجیر برگ‌های نارس خود را به آجرهای سرد دیوار همسایه می‌ساید. چارچوب زنگ زده پنجره‌ها در تاریکی عقب می‌نشینند. ‏لامپ روی دیوار سوخته. چراغی در این خانه روشن نیست. همه چیز در حیاط غمگین است. درِ خانه غمگین است. درخت تکیده انگور غمگین است. شیشه‌ها و فلزات بدون مصرف رها شده در کنج حیاط غمگین است. قفس خالی مرغ‌ها غمگین است.

در خانه‌ی همسایه عزاست. پسر جوانشان مرده. در نزاع دسته‌جمعی چاقو خورده و جان خود را از دست داده است. ‏کسی را ندارند که برود جسد را از پزشکی قانونی تحویل بگیرد. روضه‌شان همین است. تا ابد، تا وقتی که زنده خواهند بود همین روضه را خواهند خواند. در خرابه‌ی ته کوچه سگی مرده. بچه‌ها بهش سنگ می‌زنند. مرگ را هو می‌کنند. مرگ، که در قامت لاشه سگی بهشان رخ نموده است.

شاهپور خمار است. ‏زنش را به باد کتک گرفته که نتوانسته متاع جفت و جور کند. زن شاهپور پیر شده، از رونق افتاده است، دیگر در محله او را نمی‌برند. ایرج بقال رفته در خانه نظام. در را باز نمی‌کنند. ایرج لگد می‌زند به در. فحش می‌کشد. ناموسِ نظام را جلوی همسایه‌ها می‌شورد. طلب خود را می‌خواهد. بهش نمی‌دهند. ‏عمل نظام سنگین شده، به همه بدهکار است. به زن شاهپور بدهکار است. شاهپور نمی‌داند. ایرج تهدید می‌کند که قضیه ناموسی را لو می‌دهد. نظام از توی توالت تهدید ایرج بقال را می‌شنود، به آبروی نمانده می‌اندیشد. به خودکشی فکر می‌کند. دماغ خود را می‌کشد بالا. تخم این کار را ندارد.

‏در آخرین کوچه دنیا شب شده. بدبختی چادر سیاهی روی اهالی کوچه کشیده. در مسجد محل عزاست، حسین حسین می‌گویند. آخوند مسجد به رحمان پول بهره‌ای بدهکار است. خود را از چشم رحمان مخفی می‌کند. رحمان با پسرها دیوار مسجد را سیاهپوش می‌کنند.

زنِ آخوند نرخ روضه را بالا برده‌. ‏ننه‌مرتضی از حضرت عباس می‌خواهد پول روضه را جور بکند. بنیاد شهید چند ماه است حقوق ننه را نداده. نرخ شهادت را معوقه کرده است. ننه‌مرتضی به امام فحش می‌دهد. به مرتضی فحش می‌دهد که بخاطر دختر میرزا آقا رفت جبهه و مرد. اگر بود حالا عصای دست او می‌شد.

‏ساعت از هشت شب گذشته. پدرم به خانه نیامده. هر شب اینموقع اتوبوس آبی صنایع دفاع سر کوچه می‌ایستاد و پدرم را پیاده می‌کرد. آن مرد تنها اعتقاد من به خدا بود. یادم رفته بود که مرده. یادم رفته بود که خدا را با پدرم توی قبر گذاشته‌ایم.

+ شنبه یکم اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت 23:40 ‌‌س. شریف  | 

روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 10 تاريخ : دوشنبه 10 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:35