روزهای برفی ...

متن مرتبط با «گالوانیزه» در سایت روزهای برفی ... نوشته شده است

داستان ورق گالوانیزه

  • اگر اقرار کنم تمام این داستان واقعی‌ست، به قوه تخیل و قدرت دروغ‌گویی خود خیانت نموده‌ام!دوم راهنمایی معلم حرفه و فن ازمان خواست برای تکلیف کلاس با ورق گالوانیزه مکعب درست کنیم. یک چیزی شبیه قوطی کبریت که کشویی باشد و قطعه‌ای در قطعه دیگر جا برود. نقشه آن را روی تخته کشید و زنگ خورد و معلم رفت.من نمی‌دانستم ورق گالوانیزه چیست. اسم آن را تا آن روز نشنیده بودم. فکر می‌کردم یک جور مقوا باشد. یک جور مقوای گران‌قیمت. چون که پیش‌وند ورق داشت. پس به لوازم تحریر و تمام کثافت‌های مربوط به تحصیل مرتبط می‌شد. هر چه که بود باید بابت آن پول پرداخت می‌کردیم. حسابی توی دردسر افتاده بودم. گاوم زاییده بود. گاو ما همیشه پا به ماه بود که وقتی حرف کمک به مدرسه یا پول برای خریدن چیزی برای تکالیف مدرسه بشود بزاید. گاو ما فقط پول غذا در حدی که از گرسنگی نمیریم یا لباس در حدی که لخت نباشیم را مجاز می‌دانست.ظهر، زنگ مدرسه که خورد انگار که مادرِ پدرم مرده باشد (که چقدر آرزو داشتم بمیرد) تمام راه مدرسه تا خانه را مانند مشایعت کنندگان جنازه طی کردم. به خانه که رسیدم کیفم را گوشه‌ای انداختم و با تشر مادرم رفتم که برای ناهار نان بخرم. چرا که نوبتِ دیروزم را نخریده بودم و از خانه فرار کرده بودم که صف نان نروم. صفِ شلوغ پر از فحش و فضیحت نان توی قلعه حسنخان، در ابتدای دهه هفتاد.سر صف نان با یکی سر نوبت دعوام شد. پسره هولم داد. خوردم به جدول و زانوی شلوارم پاره شد. پوست زانوم خراش برداشت و خون روی تشتک زانو دلمه بست. یکساعت بعد با یک بغل بربری دستمالی شده و کتکِ خورده و چشمان قی کرده از اشک به خانه رسیدم. بیست دقیقه بعد با برادرم سر کوچه‌ی پسری که مرا زده بود داشتیم یارو را مثل خر می‌زدیم. برادرم یک اسلحه منح, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها