سیزده بدر آن سال، با پسرعمهام و برادرم سوار مینیبوسهای قلعه حسنخان رفته بودیم تهران، دور میدان آزادی کیف کنیم، خوش بگذرانیم. برای آخرین بار لباس عیدمان را تن کرده بودیم تا بعد در یک مراسم پر سوز و گداز ازش خداحافظی بکنیم. بعد از آن باید لباسهای کهنه و بارها شسته شده که بوی تاید و صابوناش نفسمان را تنگ میکرد و زانوهایش وصله و پینه داشت میپوشیدیم. بعد از آن باید از توی لباس نو در میآمدیم و وارد یک کهنگی تکراری غمانگیز میشدیم. وارد دور تکرار مدرسه رفتن، کتک خوردن از معلم و ناظم و کتککاری توی حیاط مدرسه. باید نگران تکالیف مزخرف ریاضی و علوم و ادبیات میشدیم. صف شلوغ نان میایستادیم. صف روغن و برنج کوپنی. هر صف کثافتی که تشکیل میشد و ما مجبور به نوبت گرفتن در آن بودیم و دلشوره های صفها و کتکها و تکالیف مدرسه خاطرات شیرین عید را با خود میشست و میبرد و عید را آنقدر از ما دور میکرد که خود تبدیل به خاطرهای دردآلود میشد؛ تصاویری از بس دور و حسرت انگیز که انگار هرگز اتفاق نیفتاده است.آن روز تهران حسابی شلوغ بود. همه دور میدان آزادی جمع بودند، پای شهیاد عکس یادگاری میگرفتند. سوار موتور سیکلتهایی که بالای فرمانشان دسته گلهای پلاستیکی بود میشدند و عکاس برای قشنگی به چشمشان عینک دودی میزد و از فیگورشان عکس میگرفت. آدمها با عینک دودی به افق زل میزدند، به نامزدشان یا دوست دختر ممنوعهشان فکر میکردند، که بزودی عکس را خواهد دید.از عکس دو تا ظاهر میشد، یکی میرفت توی قاب کنار ساعت روی دیوار یا روی طاقچه و لای قرآن و پشت آن یکی تاریخ میخورد و نوشته میشد "این عکس را گرفتم برای یادگار، من نمانم بماند روزگار" و مخفف اسم دو عاشق زیر آن حک میشد و طی نامهای مفصل, ...ادامه مطلب