خواب میبینم به مدرسه میروم. داخل دبیرستانی میشوم که در آن ثبت نام نشده ام. نامی از من در هیچ کجای سلسله مراتب آن وجود ندارد. با حالت مردد و افسوسِ تمام در راهروهای مدرسه سرگردانم. هوا ابری است، باران میبارد. درِ بعضی از کلاس ها باز است، دانش آموزان کتابهایی برابر خود گشوده دارند و حواسشان را به دبیر داده اند. مانند این است که مرا نمیبینند. دلم میخواهد من هم داخل کلاسی بشوم، دانش آموز آن دبیرستان باشم. اما کتابی با خود ندارم. دری باز میشود، میروم داخل یک کلاس که خالی است. آسمانِ تیره پشت پنجره های بزرگ کلاس چسبیده، اتاق از یک جور کسالت برخورنده ای اندود است. پشت نیمکتی مینشینم. روبرویم تخته سیاهی است که کلماتی از گچ زرد با حروف درشت بر آن نوشته شده است، سعی میکنم کلمات را بخوانم، نمیتوانم. سواد خواندن ندارم. وسط تخته سیاه یک شکل هندسی نامرتب کشیده شده، درون آن یک دایره وجود دارد. از گوشه ی دایره انگار کسی به تو نگاه میکند، کسی که با چند ضربه محکم گچ به تخته کشیده شده و ساختار ساده ای دارد. این شکل را پیش از آن در جایی دیده ام، یا گمان میکنم که دیده باشم. شاید در خواب های دیگر، شاید جایی در کودکی. یادم می آید که همیشه ورق های دفاترم را با بی حوصلگی خط خطی میکرده ام. شاید جایی لای دفترهایم این خط خطی نامفهوم را کشیده باشم و این ساختار عجیب را میان خطوط در هم تنیده زندانی کرده باشم و حالا درون تخته سیاه به آن بزرگی از میان کلماتی که مفهوم آن را نمیدانم متوجه آن شدهام که از درون دایره ای به من مینگرد. میخواهم به تخته سیاه نزدیک بشوم، گچی بردارم، خطوط تشکیل دهندهی آن شکل ساده را به هم بزنم. اما با صدای زنگ مدرسه سر جای خود میمانم، از این تصمیم منصرف شدهام., ...ادامه مطلب