اتوبوس از کنار گورستانی میگذرد که پدرم در آن آرمیده. از فراز دیوارها گورهای بهم پیوسته را میبینم، به امید اینکه قبر پدر را بیابم. بچه که بودم یکبار توی پارک لاله گم شدم. مردی مرا روی شانه گذاشت تا از بلندی پدرم را پیدا کنم. پیدا کردم. با گریه داد زدم بابا. شنید. حالا نمیشنود. + شنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت 14:28 س. شریف | بخوانید, ...ادامه مطلب
خواب میبینم به مدرسه میروم. داخل دبیرستانی میشوم که در آن ثبت نام نشده ام. نامی از من در هیچ کجای سلسله مراتب آن وجود ندارد. با حالت مردد و افسوسِ تمام در راهروهای مدرسه سرگردانم. هوا ابری است، باران میبارد. درِ بعضی از کلاس ها باز است، دانش آموزان کتابهایی برابر خود گشوده دارند و حواسشان را به دبیر داده اند. مانند این است که مرا نمیبینند. دلم میخواهد من هم داخل کلاسی بشوم، دانش آموز آن دبیرستان باشم. اما کتابی با خود ندارم. دری باز میشود، میروم داخل یک کلاس که خالی است. آسمانِ تیره پشت پنجره های بزرگ کلاس چسبیده، اتاق از یک جور کسالت برخورنده ای اندود است. پشت نیمکتی مینشینم. روبرویم تخته سیاهی است که کلماتی از گچ زرد با حروف درشت بر آن نوشته شده است، سعی میکنم کلمات را بخوانم، نمیتوانم. سواد خواندن ندارم. وسط تخته سیاه یک شکل هندسی نامرتب کشیده شده، درون آن یک دایره وجود دارد. از گوشه ی دایره انگار کسی به تو نگاه میکند، کسی که با چند ضربه محکم گچ به تخته کشیده شده و ساختار ساده ای دارد. این شکل را پیش از آن در جایی دیده ام، یا گمان میکنم که دیده باشم. شاید در خواب های دیگر، شاید جایی در کودکی. یادم می آید که همیشه ورق های دفاترم را با بی حوصلگی خط خطی میکرده ام. شاید جایی لای دفترهایم این خط خطی نامفهوم را کشیده باشم و این ساختار عجیب را میان خطوط در هم تنیده زندانی کرده باشم و حالا درون تخته سیاه به آن بزرگی از میان کلماتی که مفهوم آن را نمیدانم متوجه آن شدهام که از درون دایره ای به من مینگرد. میخواهم به تخته سیاه نزدیک بشوم، گچی بردارم، خطوط تشکیل دهندهی آن شکل ساده را به هم بزنم. اما با صدای زنگ مدرسه سر جای خود میمانم، از این تصمیم منصرف شدهام., ...ادامه مطلب
آفتاب از کوچه رفته. در خانه ما اما هرگز آفتاب نبوده که برود. سایهها دم غروب در حیاط محزون خانهی پشت قواره ما پررنگ تر میشود. درخت بیثمر انجیر برگهای نارس خود را به آجرهای سرد دیوار همسایه میساید. چارچوب زنگ زده پنجرهها در تاریکی عقب مینشینند. لامپ روی دیوار سوخته. چراغی در این خانه روشن نیست. همه چیز در حیاط غمگین است. درِ خانه غمگین است. درخت تکیده انگور غمگین است. شیشهها و فلزات بدون مصرف رها شده در کنج حیاط غمگین است. قفس خالی مرغها غمگین است.در خانهی همسایه عزاست. پسر جوانشان مرده. در نزاع دستهجمعی چاقو خورده و جان خود را از دست داده است. کسی را ندارند که برود جسد را از پزشکی قانونی تحویل بگیرد. روضهشان همین است. تا ابد، تا وقتی که زنده خواهند بود همین روضه را خواهند خواند. در خرابهی ته کوچه سگی مرده. بچهها بهش سنگ میزنند. مرگ را هو میکنند. مرگ، که در قامت لاشه سگی بهشان رخ نموده است.شاهپور خمار است. زنش را به باد کتک گرفته که نتوانسته متاع جفت و جور کند. زن شاهپور پیر شده، از رونق افتاده است، دیگر در محله او را نمیبرند. ایرج بقال رفته در خانه نظام. در را باز نمیکنند. ایرج لگد میزند به در. فحش میکشد. ناموسِ نظام را جلوی همسایهها میشورد. طلب خود را میخواهد. بهش نمیدهند. عمل نظام سنگین شده، به همه بدهکار است. به زن شاهپور بدهکار است. شاهپور نمیداند. ایرج تهدید میکند که قضیه ناموسی را لو میدهد. نظام از توی توالت تهدید ایرج بقال را میشنود، به آبروی نمانده میاندیشد. به خودکشی فکر میکند. دماغ خود را میکشد بالا. تخم این کار را ندارد.در آخرین کوچه دنیا شب شده. بدبختی چادر سیاهی روی اهالی کوچه کشیده. در مسجد محل عزاست، حسین حسین میگویند. آخ, ...ادامه مطلب
اگر اقرار کنم تمام این داستان واقعیست، به قوه تخیل و قدرت دروغگویی خود خیانت نمودهام!دوم راهنمایی معلم حرفه و فن ازمان خواست برای تکلیف کلاس با ورق گالوانیزه مکعب درست کنیم. یک چیزی شبیه قوطی کبریت که کشویی باشد و قطعهای در قطعه دیگر جا برود. نقشه آن را روی تخته کشید و زنگ خورد و معلم رفت.من نمیدانستم ورق گالوانیزه چیست. اسم آن را تا آن روز نشنیده بودم. فکر میکردم یک جور مقوا باشد. یک جور مقوای گرانقیمت. چون که پیشوند ورق داشت. پس به لوازم تحریر و تمام کثافتهای مربوط به تحصیل مرتبط میشد. هر چه که بود باید بابت آن پول پرداخت میکردیم. حسابی توی دردسر افتاده بودم. گاوم زاییده بود. گاو ما همیشه پا به ماه بود که وقتی حرف کمک به مدرسه یا پول برای خریدن چیزی برای تکالیف مدرسه بشود بزاید. گاو ما فقط پول غذا در حدی که از گرسنگی نمیریم یا لباس در حدی که لخت نباشیم را مجاز میدانست.ظهر، زنگ مدرسه که خورد انگار که مادرِ پدرم مرده باشد (که چقدر آرزو داشتم بمیرد) تمام راه مدرسه تا خانه را مانند مشایعت کنندگان جنازه طی کردم. به خانه که رسیدم کیفم را گوشهای انداختم و با تشر مادرم رفتم که برای ناهار نان بخرم. چرا که نوبتِ دیروزم را نخریده بودم و از خانه فرار کرده بودم که صف نان نروم. صفِ شلوغ پر از فحش و فضیحت نان توی قلعه حسنخان، در ابتدای دهه هفتاد.سر صف نان با یکی سر نوبت دعوام شد. پسره هولم داد. خوردم به جدول و زانوی شلوارم پاره شد. پوست زانوم خراش برداشت و خون روی تشتک زانو دلمه بست. یکساعت بعد با یک بغل بربری دستمالی شده و کتکِ خورده و چشمان قی کرده از اشک به خانه رسیدم. بیست دقیقه بعد با برادرم سر کوچهی پسری که مرا زده بود داشتیم یارو را مثل خر میزدیم. برادرم یک اسلحه منح, ...ادامه مطلب
وداع واپسینیک داستان از س، شریفآن روز میرفتیم ملاقات. با عمو و زن عمو، که از هر دوشان متنفر بودم. داشتند می رفتند ملاقات پدرم و من و مادرم را هم با خود میبردند بیمارستان. با ماشین سلیم بنگاهی. سلیم برادر زن عمویم بود. همیشه ازش بدم میآمد. از بنگاهی جماعت بدم می آمد. در تمام طول راه معذب بودم. از اینکه با ماشین او میرفتیم معذب بودم. با مادر و زنعمو عقب پیکان هیلمن قراضه نشسته بودیم. عمو صندلی جلو را مال خود کرده بود. و سلیم که مدام سیگار میکشید. پشت به پشت. موهای سرش سفید بود. جوان بود اما خمیده. شاید بخاطر قد بلندی که داشت. اما "بخاطر آه و نفرین مستاجرها که همیشه پشتش بود". یادم هست این را که گفته بودم مادرم زده بود توی دهنم. چرا که خوبیت نداشت پشت فامیل حرف بزنیم. اما سلیم که فامیل نبود. برادرِ زنعمو که فامیل آدم نمیشود. زنعمو هم فامیل آدم نمیشود. برای ما حتی عمو هم فامیل نبود. برادرِ پدر بود. مانند کلمات بیخاصیتی بود که توی دایرهالمعارفها از تعاریف خویشاوندی میشود. جان پدرمان که روی تخت بیمارستان ساییده میشد و از وست میرفت فامیلی آنها هم رنگ خود را از دست میداد.عقب اتومبیل زنها در گوش هم پچ پچ میکردند. دوست نداشتم کنار آنها بنشینم. دوست نداشتم صندلی عقب بنشینم. دلم میخواست پشت فرمان بودم. نه فرمان ماشین هیلمن. از آن ماشین حسابی ها. مادرم را مینشاندم جلو. برای خودم سیگاری میکشیدم. حرفهای مردانه میزدم. زن بیچارهرا دلداری میدادم. دلم میخواست انقدر پول داشتم که پدرم را برای درمان میفرستادم خارج. اما ما خیلی فقیر بودیم. پول اتومبیل کرایه هم نداشتیم. مادرم با مینیبوس میرفت بیمارستان. همانطور که چادرش را به دندان گرفته بود تا از روی سر عقب نرود , ...ادامه مطلب
صبح، برف سنگینی باریده بود. من با خوشحالی چشمان خواب آلودم را مالیدم و از پشت پنجره به تماشای حیاط رفتم که غرق زمستان و برف بود. برف داشت رد پاهای پدرم را میپوشاند که آفتاب نزده رفته بود سر کار. بعد، دلم از دیدن آنهمه برف گرفت. دلم از دیدن گورهای رد پا که با برف پر میشد گرفت.دلم گرفت که پدرم مجبور بود در آن سرمای استخوان سوز کار کند. نمیدانستم از آن همه اندوه گریه کنم یا از این که رادیو میگفت مدرسهها تعطیل هستند خوشحال باشم. بعد، برادرم را دیدم که رفته بود از بشکه نفت بکشد. پیش از آنکه به بشکه برسد روی برفها سر خورد و زمین افتاد و خندیدم.بعد، بوی خوش نان آمد که مادرم داشت روی آتش بخاری گرم میکرد. ننه چای میریخت و خواهرم پنیر میآورد. بعد دور سفره صدای چرخیدن قاشق توی استکانهای چای بود و نان و بود و زمستان که از پشت پنجره چون پیرمرد غمگین مهربانی به آتشی درون کومه خیره شده بود و آه میکشید. + یکشنبه ششم اسفند ۱۴۰۲ ساعت 11:16 س. شریف | بخوانید, ...ادامه مطلب
سعی میکنم چیزهای پراکندهای بنویسم تا رشتهی کلام را بیابم. افکارم را توی ذهن سامان بدهم و دنبالهی کلامی درون مغزم را بگیرم و از آن حرف بزنم. صبح، با بیحسی دست چپم از خواب بیدار شدم. تا ظهر مراجعه به پزشک طول کشید و غروب مختصری خوابیدم. حالا وضعیت دستم رو به بهبود است. نوار قلب ایراد چندانی نشان نمیداد. دکتر توصیه به پرهیز از اضطراب کرده بود. از تسکین داروهای آرامبخش در یک خلسه خوشایند فرو رفتهام. کمی پیش فکر کرده بودم دارد برف میبارد. پرده را کنار نزدهام. از ضربهی تلخ نا امیدی میترسم. چرا آدم باید حرف بزند. چرا بنویسد و چرا احوال خویش را برای دیگران شرح بدهد. این کثافتی که آدم بهش دچار است که هر لحظه را برای همنوعان خویش تعریف میکند و این سرخوردگی پس از آن چه دستاوردی برای بشر محسوب میشود که اینگونه شیفتهی آن است. و در پی نیل به آن به هر دری میزند. من، تنها ترین مردی هستم که در زندگی خود سراغ دارم. یک انسان اندوهگین. یک موجود تلخ رقتبار که مدام در حال سرزنش خود است. از برقراری هر رابطهای با انسانهای دیگر سر باز میزند و اگر تن به ایجاد رابطه بدهد برای نشان دادن غیر قابل ایجاد بودن یک رابطه با اوست. + دوشنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۲ ساعت 23:3 س. شریف | بخوانید, ...ادامه مطلب
سعی میکنم بخوابم. نمیشود. خوابم نمیبرد. پهلو به پهلو میشوم. زیر دندهها دردی احساس میکنم. جابجا میشوم. درد تشدید میشود. سر از بالش بر میدارم و مینشینم. گرسنهام. یادم افتاده تمام روز از شدت ناراحتی چیزی نخورده بودم. حالا از شدت ناراحتی کاسته شده است.فکر میکنم همه چیز کمی بهتر شده. حتی میتوانم به فردا امیدوار باشم. انگار جسدی به امید اینکه صبح دفن بشود و روی گور را بپوشانند. و داستان همانجا خاتمه بپذیرد. نفیر باد به در میزند. تاریکی امنیست. از آتش شومی گرم میشوم؛ از سوختن امید. بعد، خاکستر همه چیز را باد خواهد برد. + چهارشنبه بیست و هفتم دی ۱۴۰۲ ساعت 2:27 س. شریف | بخوانید, ...ادامه مطلب
امروز در ایستگاه مترو فکر کردم خودم را بیاندازم روی ریلها. قطار داشت نزدیک میشد و فقط نیاز به یک تصمیم داشتم. بعد، همه چیز در کسری از ثانیه متلاشی میشد و همراه من از بین میرفت. این کار را نکردم. از میان جمعیت عقب نشستم و حتی از پلههای برقی که بالا میرفت دستم به تسمهها محکم بود که تعادلم را از دست ندهم. اگر مرده بودم حالا چندساعتی از مرگم میگذشت. ریلها از خون و ذرات من شستشو داده شده بود و چند دقیقه بعد هیچکس مرا به یاد نمیآورد. این، حتی از خود مرگ برای من کشنده تر است. این تنهایی. این ظلمات پهناور که بر تمام شئونات زندگی من چیره شده و سایه انداخته است. + شنبه سی ام دی ۱۴۰۲ ساعت 23:17 س. شریف | بخوانید, ...ادامه مطلب
یک داستان از س، شریفمرد فربه و متوسط قامت بود. موهای مجعد پرپشتی داشت. عینک خود را با کش روی صورت گرد نتراشیدهاش محکم کرده بود. در قطار که باز شد با فشاری تعجب آور راه را میان جمعیت باز کرد. بازوان خود را سپر قرار داد و جمعیت را شکافت. ناسزاها را نشنیده گذاشت و بی تفاوت سر جای خود ایستاد.کولهای سنگین بر شانهها آویخته بود. زیپ کوله خراب بود و میشد محتویات درون آن را دید. چند کتاب قطور و یک دسته روزنامه لوله شده که از کیف زده بود بیرون. روی پیشانیِ پر از موی مرد دانههای درشت عرق میجوشید. نفسی تازه کرد. از بطری بزرگی آبی نوشید. سینه را صاف کرد، گفت: کتاب دارم.کار کتابفروش خیلی طول نکشید. کسی چیزی از مرد نخریده بود. نشسته بود روی صندلی ایستگاه و رفتن قطار را تماشا میکرد. ساعت ایستگاه را نگاه کرد، حالا دیگر وقت نا امید شدن بود. یازدهمین قطار را بدون مشتری ترک گفته بود. دست برد توی کوله و دستمال بزرگی بیرون کشید و عرق پیشانی را پاک کرد.گرسنه بود. البته همیشه گرسنه بود. از ابتدای صبح که اولین قطار را سوار شده بود گرسنه بود و دلهره داشت. شبیه دلهرهی اولین روز دستفروشی در مترو. اما دلهره به مرور کمرنگ شده بود و حتی جای خود را به جسارت داده بود. اما گرسنگی جای خود را به چیز دیگری نمیداد. فقط زورمند تر میشد.همین زورمندی سبب شده بود که مرد تسلیم شود و دست به کار شود و برای سیر کردن شکم چارهای بیاندیشد. دستهی روزنامه را از کوله بیرون کشید. باز کرد. ساندویچی میان آن بود. گاز جانانهای به آن زد. محتویات ساندویچ زیر دندانها آسیاب میشد و همزمان قطاری از راه میرسید. درهای قطار باز شد. مرد ساندویچ را گاز میزد و همراه تماشای هیاهوی سیل جمعیت تو میداد.سرگرم گرسنگی خود بود , ...ادامه مطلب
خیلی سال پیش تو یه کتابفروشی کار میکردم. یه همکاری داشتم که یه بار یه چیز غیرعادی ازم دیده بود. باور کنید خودمم یادم نمیاد اونکارو کرده باشم. بعد از اون یه بار پشت قفسهی کتابهای مرجع بهش گفتم من از مریخ اومدم. بیچاره از فرداش دیگه نیومد سرکار.قسمت عجیبش اینجاست که طوری بهش گفتم که اثرش رو خودمم مونده بود. اونروز بعدازظهر، طوری از خیابونا و از بین اتومبیلها عبور میکردم که یک موجود غریبه در یک شهر غریب. شب بهش فکر کردم و در همون فکر خوابم برد. گرچه برخلاف انتظار شما، خوابشو ندیدم. اصلا هیچ خوابی ندیدم.اما اون بیچاره دیگه نیومد سرکار. جاش یه پیرمردی اومد که کچل بود و پشت موهای بلندی داشت. عینک میزد. عینکش با نخ سبزرنگی از گردنش آویخته بود. تیشرت سبز تیره میپوشید و سبیلی جوگندمی داشت. بهایی بود. راجع به بهائیت باهام حرف میزد و سعی داشت مجابم کنه عقایدشو بپذیرم.توی اون کتابفروشی بزرگ که در واقع انبار ناشر معروفی بود، کسی سرپرستی ما رو بعهده داشت که یک بار بقول خودش به خدا متصل شده بود. تُرک بود. با لهجه قشنگ مردم حومه تبریز. یک مرد خوش قلب که حرف نون رو نمیتونست تلفظ کنه. مثلا موقع تشکر پشت تلفن به مشتری میگفت مَمونم.یک بار سکته کرده بود و به کما رفته بود. تمام عمل احیا رو توی اورژانس بیمارستان از زاویه بالا تماشا کرده بود و مثل ابری سبک بالای تیم احیا پرواز کرده بود و قبل از اینکه توسط نور سفید مکیده بشه، روحش به جسم برگشته بود. این سفر عرفانی سرپرست اون کتابفروشی بود.دو نفر خانم هم برای اون کتابفروشی کار میکردن که یکیشون عینک ته استکانی سنگینی به چشم میزد. حافظ نصف قرآن بود و با اینحال خیلی اهل رعایت حجاب نبود. قشنگ بود، بشرطی که بیننده اعتقاد راسخی به زیبایی, ...ادامه مطلب
جمعهی هفتهای که گذشت دایی من شب با درد مختصری در قلب خود خوابید و صبح دیگر بیدار نشد. بعد، داییِ بی جان شنبه تا ظهر توسط اهالی روستا تشییع و به خاک سپرده شد. من یکشنبه صبح خود را به مراسم ترحیم او رساندم و دوشنبه سر کار خود حاضر بودم. زندگی همین داستان بی معنی اما غمگین است.تمام امروز در قلب خود احساس درد میکردم و غروب در حالی که چند قدم تا خانه فاصله داشتم آن درد درون قلبم تشدید شد و مرا به زانو در آورد. کنار خیابان میان اندوه مرگ محتمل خود نشسته بودم و عبور اتومبیلها از کنارم را نگاه میکردم. بعد گور ساکت داییام بر بلندای تپهای در روستا از نظرم گذشت. + پنجشنبه هفتم دی ۱۴۰۲ ساعت 22:48 | بخوانید, ...ادامه مطلب
دیروقت بود که خوابیدم. پیش از آن داروی مسکنی خوردم تا درد قلب را تخفیف بدهد. شب، خواب میدیدم سینه درد دارم. بیدار که شدم قلب در سلامت بود. بعد، دوباره خوابم برد. تا صبح خواب میدیدم. در تصاویری که نامفهوم بود و به هم ارتباطی نداشت گرفتار شده بودم.در اشتهای سیری ناپذیری صبحانه خوردهام. روی یک صندلی نشستهام و به شعاع آفتاب خیرهام که روی فرش افتاده. بزودی آفتاب عقب خواهد کشید و ستون گرد و غبار را از دیده پنهان خواهد ساخت. دلشوره دارم. فکر میکنم کسی روی قلبم نمک پاشیده و اثر خورندهی نمک سطح رگها را جریحه دار کرده است.غمگینم. فکر میکنم مردن برای من بهتر باشد تا زندگی. + جمعه هشتم دی ۱۴۰۲ ساعت 13:5 | بخوانید, ...ادامه مطلب
بعد از پلههای ایستگاه قطار میدان شوش، دو افغانی با وسایل سفر امنیت بصری را از رهگذران سلب میکنند. توی پمپ بنزین چند موتوری گلاویز شدهاند، کسی که پیراهنش از تن در آمده دارد کتک میخورد. روی جدول کنار پارک زن و مرد معتادی آتش زیر شیشه گرفتهاند. دختری لباس پاره پوشیده.زنی توی تلفن فحش میدهد و تهدید میکند. مرد شکسته و رنجوری آویخته از عصا از بین اتومبیلها میآید. سیگارش بین لبهای سیاه خاموش شده. کت مندرسی به تن دارد. از سرما میلرزد. مامور ایستگاه قطار گروه جوانانی مفلوک را از کنج خلوتی بیرون میکند. به هم فحش میدهند. دو دختر و چند پسر.اینجا هیچ کس دیگری را گردن نمیگیرد. همه از یکدیگر میگریزند. همه لطمه به هم میزنند. از معرکهی پمپ بنزین پیرمردی برخاسته. به همه فحش میدهد. همه را جاکش میخواند. راست میگوید. یک مشت جاکشِ فراموش شده. پسمانده های آیات رحمانی، که دین خونشان را مکیده و به مبلّغان خود داده است. + دوشنبه چهارم دی ۱۴۰۲ ساعت 17:4 | بخوانید, ...ادامه مطلب
کلید را توی قفل میچرخانم. کسی در خانه نیست. یادم میآید هرگز کسی در خانه نبوده. داخل تنهایی میشوم. چراغی روشن نمیکنم. کیفم را کناری میگذارم. دوباره برمیدارم. کتابی داخل آن است. کتاب را روی میز میگذارم تا بعدا بخوانم. خود را روی کاناپه میاندازم. خوابم میبرد.خواب میبینم از پلکان مارپیچ یک ساختمان متروک بالا میروم. شب است. چراغی روشن نیست. دستانم را بدیوار گرفتهام و کورمال کورمال راه را پیدا میکنم. نمیدانم در پی چه هستم. نمیدانم چرا باید در این تاریکی مارپیچ حضور یابم. دستی از تاریکی بر شانهام فرو میآید. از خواب میپرم.بزاق دهانم از گوشهی لبم آویخته. بالشتک کاناپه را خیس و لزج کرده است. برمیخیزم و در میان سیاهی مینشینم. کابوسی که دیدهام از ذهنم دور میشود و در تاریکی به ابدیت میرسد. در توالت به آینه خیره میشوم. کسی از درون جیوه و شیشه مرا نگاه میکند. کسی که هیچ شبیه من نیست.فکر میکنم کمی خانه را روشن کنم. کلیدی را میفشارم. چراغی میافروزد. نور چشمانم را میزند. بی اختیار آن را خاموش میکنم. تاریکی نور را درون خود میمکد و تا رشتههای لامپ سقفی پیش میرود. ردی از نور بر دل حباب شیشهای مانده. در پی خاطرهای از روشنایی سیاه میشود و میمیرد.عرق خوردهام و سیگار کشیدهام و چون خوکی در کثافت خود دست و پا زدهام. خواستم غذایی بخورم. گرم کردن میخواست. همانطور سرد و بدمزه از گوشهی غذا چیزی بر گرفتم و غذای نخورده را توی سطل زباله ریختم. خود ارضایی کردم و اندوه بعد از خود ارضایی را با عرق و سیگار هموار کردهام.باران میبارد. باد پنجرهها را به هم میزند. در امنیت نور چراغ روی میز خزیدهام و به خاکستر شدن سیگاری نگاه میکنم. آهنگ صدای زنی توی گوشم است. و گرما, ...ادامه مطلب