جمعهی هفتهای که گذشت دایی من شب با درد مختصری در قلب خود خوابید و صبح دیگر بیدار نشد. بعد، داییِ بی جان شنبه تا ظهر توسط اهالی روستا تشییع و به خاک سپرده شد. من یکشنبه صبح خود را به مراسم ترحیم او رساندم و دوشنبه سر کار خود حاضر بودم. زندگی همین داستان بی معنی اما غمگین است.
تمام امروز در قلب خود احساس درد میکردم و غروب در حالی که چند قدم تا خانه فاصله داشتم آن درد درون قلبم تشدید شد و مرا به زانو در آورد. کنار خیابان میان اندوه مرگ محتمل خود نشسته بودم و عبور اتومبیلها از کنارم را نگاه میکردم. بعد گور ساکت داییام بر بلندای تپهای در روستا از نظرم گذشت.
برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 23