خیلی سال پیش تو یه کتابفروشی کار میکردم. یه همکاری داشتم که یه بار یه چیز غیرعادی ازم دیده بود. باور کنید خودمم یادم نمیاد اونکارو کرده باشم. بعد از اون یه بار پشت قفسهی کتابهای مرجع بهش گفتم من از مریخ اومدم. بیچاره از فرداش دیگه نیومد سرکار.
قسمت عجیبش اینجاست که طوری بهش گفتم که اثرش رو خودمم مونده بود. اونروز بعدازظهر، طوری از خیابونا و از بین اتومبیلها عبور میکردم که یک موجود غریبه در یک شهر غریب. شب بهش فکر کردم و در همون فکر خوابم برد. گرچه برخلاف انتظار شما، خوابشو ندیدم. اصلا هیچ خوابی ندیدم.
اما اون بیچاره دیگه نیومد سرکار. جاش یه پیرمردی اومد که کچل بود و پشت موهای بلندی داشت. عینک میزد. عینکش با نخ سبزرنگی از گردنش آویخته بود. تیشرت سبز تیره میپوشید و سبیلی جوگندمی داشت. بهایی بود. راجع به بهائیت باهام حرف میزد و سعی داشت مجابم کنه عقایدشو بپذیرم.
توی اون کتابفروشی بزرگ که در واقع انبار ناشر معروفی بود، کسی سرپرستی ما رو بعهده داشت که یک بار بقول خودش به خدا متصل شده بود. تُرک بود. با لهجه قشنگ مردم حومه تبریز. یک مرد خوش قلب که حرف نون رو نمیتونست تلفظ کنه. مثلا موقع تشکر پشت تلفن به مشتری میگفت مَمونم.
یک بار سکته کرده بود و به کما رفته بود. تمام عمل احیا رو توی اورژانس بیمارستان از زاویه بالا تماشا کرده بود و مثل ابری سبک بالای تیم احیا پرواز کرده بود و قبل از اینکه توسط نور سفید مکیده بشه، روحش به جسم برگشته بود. این سفر عرفانی سرپرست اون کتابفروشی بود.
دو نفر خانم هم برای اون کتابفروشی کار میکردن که یکیشون عینک ته استکانی سنگینی به چشم میزد. حافظ نصف قرآن بود و با اینحال خیلی اهل رعایت حجاب نبود. قشنگ بود، بشرطی که بیننده اعتقاد راسخی به زیبایی عرفانی داشت. حرف نمیزد. پشت کامپیوتر فاکتور مینوشت، چاپ میکرد. میداد به ما.
اون یکی معمولی بود. بین معمولیا گم میشد. انگار تو صحرای آفریقا دنبال یه گله گور خر کنی. این گور خر، اون گور خر. بدون حرف اضافه، بدون توصیف بخصوص. ولی خب بین نرها مونث بود. با بهائیه جور شده بودن. باهم ناهار میخوردن. ولی گمون نکنم بهش میداد. ارتباطشون فرهنگی بود. کلامی. تو کتابفروشی.
پس شدیم شش نفر. من. همکارم که از ترس من فرار کرده بود. سرپرست عارفمون. بهایی. خانم حافظ نصف قرآن. خانم معمولی که با بهائیه ارتباط کلامی داشت.
یکی دو نفر باربر هم بودن که قبل از ساعت تعطیلی برای بردن کارتن کتابها سر و کلهشون پیدا میشد.
توی یک کتابفروشی معمولی، توی یک شهر معمولی، توی یک کشور نه چندان معمولی. پر از دلال کاغذ. پر از کتابفروشی بی مشتری. پر از کتابهای بدون خواننده. پر از کتابخوانهای متظاهر که عاشق کافه و سیگار و سکس بودند. کافه، سیگار، سکس. کافه، سیگار، سکس.
برگردیم به اون روز. بعد از ظهر بود. ساعت نزدیک پنج عصر. دخترها رفته بودن. بهائیه رفته بود. باربرها کارتنهای کتاب رو بار زده بودن و همکارم برگههای بارنامه رو تحویلشون میداد. کرکره ها پایین کشیده شده بود. سرپرست ماشینش رو از پارکینگ خارج کرده بود و داشت میرفت.
همکارم کلیددار کتابفروشی بود. قبل از اینکه آخرین چراغ رو خاموش کنه وارد آبدارخانه شد. من رو دید که پشت میز نشستم. خشکش زد. چون هرچی صدام زد جوابش رو ندادم. سرم روی میز بود و تکون نمیخوردم. همونجا تلفن همکارم زنگ خورد. تلفنش رو از جیب برداشت شماره من بود. من داشتم بهش زنگ میزدم.
از ترس در رفته بود. افتاده بود دنبال ماشین سرپرست. سرپرست بیچاره ماشینو تو کوچه ول کرده بود. دو تایی با هم اومده بودن آبدارخونه. من نبودم. یعنی از اولش هم اونجا نبودم. اگه بودم چرا داشتم شمارهش رو میگرفتم. وقتی اینو گفتم سرپرست قانع شده بود. اما همکارم نه.
قسم میخورد من اونجا بودم. منم قسم میخوردم اونجا نبودم. تمام قائله همین بود. جن دیده بود. جنی شده بود. حتی بهایی شهادت داد که من با اونا، یعنی با اون و خانم معمولی کافه بودم. نبودم. از بیخ و بن دروغ گفته بود. دلیلشو نمیدونم. شاید چون عادت به دروغ داشت. یا هر چی. نمیدونم.
همه چیز این داستان معمولیه. توش آدما نه خوبن نه بد. بنظر من بدتر از خوبن. حافظ قرآن هیچ نقشی تو داستان نداره چون زشته. دختر معمولیه ولی همون اول به بهائیه نخ داده بود. به هر خر دیگهای هم نخ میداد. چون عادتش بود. حتی من میتونستم بکنمش. نه اینکه نخوام، شاید چون بلد نبودم.
سرپرستمون دوست داشت عارف جلوه کنه ولی نبود. من دوست داشتم یه آدم عجیب جلوه کنم. واسه همین فرداش به همکارم که از جن ترسیده بود گفتم از مریخ اومدم. بدبخت بی برو برگرد باورش شده بود. بهائیه بهم گفته بود خودت تکذیب میکنی ولی معلومه شیطانی. از چشمات. از چشمای سبز ترسناکت.
حالا که سالها از اون ماجرا میگذره دارم بهش فکر میکنم که پسره قطعا دروغ گفته. یعنی شاید یه چیزایی دیده ولی قطعا چنین داستان ترسناکی نمیتونه تو واقعیت اتفاق بیفته. دارم فکر میکنم چرا بهائیه دروغ گفت. چرا شهادت داد من باهاشون تو کافه بودم در حالی که نبودم.
شاید کاملا بی دلیل. مثل همه ماها که بدون دلیل دروغ میگیم. شاید چون خواسته به زعم خودش به شیطان خدمت کنه. چرا خودم فرداش به پسره گفتم که از فضا اومدم. نمیدونم. نمیدونم و هیچوقت نخواهم دونست. ماها عجیبیم. سادههای عجیب. سادههای دروغگوی عجیب.
برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 39