روزهای برفی ...

متن مرتبط با «عجیب» در سایت روزهای برفی ... نوشته شده است

ساده‌های عجیب، ساده‌های دروغ‌گوی عجیب ..

  • خیلی سال پیش تو یه کتابفروشی کار می‌کردم. یه همکاری داشتم که یه بار یه چیز غیرعادی ازم دیده بود. باور کنید خودمم یادم نمیاد اونکارو کرده باشم. بعد از اون یه بار پشت قفسه‌ی کتابهای مرجع بهش گفتم من از مریخ اومدم. بیچاره از فرداش دیگه نیومد سرکار.‏قسمت عجیبش اینجاست که طوری بهش گفتم که اثرش رو خودمم مونده بود. اونروز بعدازظهر، طوری از خیابونا و از بین اتومبیل‌ها عبور می‌کردم که یک موجود غریبه در یک شهر غریب. شب بهش فکر کردم و در همون فکر خوابم برد. گرچه برخلاف انتظار شما، خوابشو ندیدم. اصلا هیچ خوابی ندیدم.‏اما اون بیچاره دیگه نیومد سرکار. جاش یه پیرمردی اومد که کچل بود و پشت موهای بلندی داشت. عینک می‌زد. عینکش با نخ سبزرنگی از گردنش آویخته بود. تی‌شرت سبز تیره می‌پوشید و سبیلی جوگندمی داشت. بهایی بود. راجع به بهائیت باهام حرف می‌زد و سعی داشت مجابم کنه عقایدشو بپذیرم.‏توی اون کتابفروشی بزرگ که در واقع انبار ناشر معروفی بود، کسی سرپرستی ما رو بعهده داشت که یک بار بقول خودش به خدا متصل شده بود. تُرک بود. با لهجه قشنگ مردم حومه تبریز. یک مرد خوش قلب که حرف نون رو نمی‌تونست تلفظ کنه. مثلا موقع تشکر پشت تلفن به مشتری می‌گفت مَمونم.‏یک بار سکته کرده بود و به کما رفته بود. تمام عمل احیا رو توی اورژانس بیمارستان از زاویه بالا تماشا کرده بود و مثل ابری سبک بالای تیم احیا پرواز کرده بود و قبل از اینکه توسط نور سفید مکیده بشه، روحش به جسم برگشته بود. این سفر عرفانی سرپرست اون کتابفروشی بود.‏دو نفر خانم هم برای اون کتابفروشی کار می‌کردن که یکی‌شون عینک ته استکانی سنگینی به چشم می‌زد. حافظ نصف قرآن بود و با اینحال خیلی اهل رعایت حجاب نبود. قشنگ بود، بشرطی که بیننده اعتقاد راسخی به زیبایی, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها