یک داستان از س، شریف
مرد فربه و متوسط قامت بود. موهای مجعد پرپشتی داشت. عینک خود را با کش روی صورت گرد نتراشیدهاش محکم کرده بود. در قطار که باز شد با فشاری تعجب آور راه را میان جمعیت باز کرد. بازوان خود را سپر قرار داد و جمعیت را شکافت. ناسزاها را نشنیده گذاشت و بی تفاوت سر جای خود ایستاد.
کولهای سنگین بر شانهها آویخته بود. زیپ کوله خراب بود و میشد محتویات درون آن را دید. چند کتاب قطور و یک دسته روزنامه لوله شده که از کیف زده بود بیرون. روی پیشانیِ پر از موی مرد دانههای درشت عرق میجوشید. نفسی تازه کرد. از بطری بزرگی آبی نوشید. سینه را صاف کرد، گفت: کتاب دارم.
کار کتابفروش خیلی طول نکشید. کسی چیزی از مرد نخریده بود. نشسته بود روی صندلی ایستگاه و رفتن قطار را تماشا میکرد. ساعت ایستگاه را نگاه کرد، حالا دیگر وقت نا امید شدن بود. یازدهمین قطار را بدون مشتری ترک گفته بود. دست برد توی کوله و دستمال بزرگی بیرون کشید و عرق پیشانی را پاک کرد.
گرسنه بود. البته همیشه گرسنه بود. از ابتدای صبح که اولین قطار را سوار شده بود گرسنه بود و دلهره داشت. شبیه دلهرهی اولین روز دستفروشی در مترو. اما دلهره به مرور کمرنگ شده بود و حتی جای خود را به جسارت داده بود. اما گرسنگی جای خود را به چیز دیگری نمیداد. فقط زورمند تر میشد.
همین زورمندی سبب شده بود که مرد تسلیم شود و دست به کار شود و برای سیر کردن شکم چارهای بیاندیشد. دستهی روزنامه را از کوله بیرون کشید. باز کرد. ساندویچی میان آن بود. گاز جانانهای به آن زد. محتویات ساندویچ زیر دندانها آسیاب میشد و همزمان قطاری از راه میرسید. درهای قطار باز شد. مرد ساندویچ را گاز میزد و همراه تماشای هیاهوی سیل جمعیت تو میداد.
سرگرم گرسنگی خود بود که کسی روی صندلی کناری در ایستگاه نشست. دستها را روی سینه گره کرد و به روبرو خیره شد. کتابفروش آب توی بطری را تا ته سر کشید. آروغ زد. مردِ تازه وارد زیر چشمی نگاهی به او کرد. متوجه کوله پر از کتاب شد. کتابفروش تندی دهان خود را به روزنامهها مالید، بعد آنها را مچاله کرد و پرت کرد سمت سطل زباله. گلوله کاغذ به لبهی سطل خورد و افتاد زمین. کتابفروش غرولند کنان برخاست و رفت سمت سطل زباله. خم شد. روزنامههای مچاله را برداشت و مطمئن شد که داخل سطل افتاده است. برگشت سمت بساط کتابها. کسی را آنجا ندید. مشتریِ احتمالی رفته بود.
مرد کولهبار کتاب را برداشت و با شتاب خود را به قطار بعدی رساند. چیزی نگفت. در گفتن مردد بود. روی اولین صندلی خالی نشست. کتابی برداشت و وانمود به خواندن نمود. سر مرد کناری روی کتاب خم شد، همین را میخواست. زیر چشمی مرد را میپایید. مرد چیزی ازش پرسید. یک دقیقه بعد کتاب را خریده بود.
ایستگاه بعدی پیاده شد. همراه جمعیت از پلهها بالا رفت. از پلههای برقی سرازیر شد. راهرویی طولانی را پیمود. از پلهها رفت بالا. به سکوی روبرو رسیده بود. مجددا مشتری احتمالی را دید. مرد همانطور دست به سینه نشسته و به جلوی خود خیره بود. قطار رسید. سوار نشد.
ایستگاه از جمعیت خالی شد. کتابفروش خود را به مرد رساند. مردد از کنارش گذشت. تا ته ایستگاه رفت. برگشت. مرد داشت توی تلفن حرف میزد. روی چند صندلی آنطرفتر نشست. قطار رسید. خواست سوار بشود. نتوانست. کسی از پشت او را کشیده بود. همان مرد بود، مشتری احتمالی. ازش خواست روی صندلی بنشیند. نشست.
مامور ایستگاه رسید. کولهی مرد را برداشت. دو نفره بازوهای فروشنده را گرفتند. از در کوچکی در انتهای ایستگاه گذشتند. وارد راهروی باریکی شدند. از راهرو راه دیگری به سمت چپ منشعب میشد. وارد آن شدند. کتابفروش چیزی نمیگفت. شنیده بود دستفروشها را دستگیر میکنند، یک تعهد کتبی و بعد میگذارند که بروند. سه مرد در راهرو فرو میرفتند. قطاری رسید. درها باز شد. همهمه جمعیت از دور به زحمت به گوش رسید. انگار آدمها تعمدا بر خلاف جهت آنها قدم برمیداشتند. و همهمه را با خود میبردند. و زندگی را با خود میبردند. از پلهها بالا میرفتند و هر چیزی را از یاد میبردند.
گروه سه نفره پشت در کوچکی توقف کرد. مامور ایستگاه دستهکلیدی از جیب بیرون کشید. یکی از کلیدها را توی قفل در چرخاند. در با صدای زنگ زدهای باز شد. کلیدی را زدند. چراغی توی سقف روشن شد. نور زردی میز چوبی بزرگی را وسط اتاق نمایان کرد. هیچ صندلیای اطراف میز نبود.
دلیلی برای نشستن وجود نداشت. تلفن مرد زنگ خورد. چیزهایی توی تلفن گفت که کتابفروش فکر کرد پاسخ سوالاتی در مورد اوست. در تمام مدت مکالمه مرد نگاه از دستفروش نمیگرفت. صورت او را ورانداز میکرد و سر تکان میداد. تلفن قطع شد. محتویات کوله پشتی را روی میز خالی کردند.
هفده کتاب روی میز چیده شد. یکی قبلا فروخته شده بود. همه چیز اهمیت داشت. تمام جزئیات باید بازگو میشد. دفترچه یادداشت مرد را از جیب کنار کوله برداشته بودند و ورق میزدند. مامور ایستگاه با دقت تمام کلمات را از زیر نظر میگذراند.
گاهی چند ورق به عقب برمیگشت و کلماتی را در صفحاتی که تازه خوانده بود با هم تطبیق میداد. روی نکتهای مکث میکرد و به مرد کتابفروش که پیشانی و صورتش غرق عرق بود خیره میشد. نگاهی ظنین بهش میانداخت و در همانحال کتابها را ورق میزد، جابجا میکرد، پشت و رو میکرد و مرتبشان مینمود، کتابهای مرتب شده را باز روی میز پهن میکرد و در میان صفحاتشان به جستجو میپرداخت. بعد همه چیز را به همان حال رها میکرد و پیش همکار مرموز خود میرفت. چیزهایی زیر لب به هم میگفتند و بعد نوبت دیگری میشد که همان کارهای عبث را از سر گیرد.
ساعتی به همین منوال گذشت. همه چیز مانند برشی از یک فیلم صامت در تکرار بود. کتابهایی که روی میز پهن میشد. جستجو در میان صفحات. نگاه ظنین به مرد کتابفروش. مرتب کردن کتابها. مشورت با مامور دیگری. کتابهایی که روی میز پهن میشد. جستجو در میان صفحات. و تکرار و تکرار و تکرار.
در زدند. کسی وارد شد. مردی میانه قد بود. کتابی در دست داشت. آن را روی میز قرار داد و رفت. دهان فروشنده از تعجب باز مانده بود. کسی بود که در قطار قبلی کتاب را از او خریده بود. چه اتفاقی در شرف وقوع بود؟ دستفروش بیچاره نمیدانست. خواست حرفی بزند. نتوانست. لبها تکان نخورد، خورد، اما صدایی ایجاد نشد. دستفروش تارهای صوتی خود را گم کرده بود. سعی کرد سرفه کند، صدایی بر نخاست. فریاد زد، صدایی برنخاست. دست برد روی گلو و حنجره خود را فشار داد. دو مرد با عجله به سمت او هجوم بردند. خوردند زمین. سر مرد بسختی با زمین برخورد کرد. خون جاری شد. چشمها سیاهی رفت. بیهوش شد.
به هوش آمد. سطلی آب روی سرش ریخته بودند. سر دو مرد را نزدیک صورت خود میدید. چیزهایی به او میگفتند. متوجه نمیشد. با حرکات دست و صورت میخواستند مطلبی را بهش حالی کنند. حالی نمیشد. فریاد میزدند. فریادی که صدا نداشت. دهانهای بازِ بیقواره بود. دندانهای کرم خورده. بوی گند.
موی دماغ مرد مرموز دراز شده بود و از سوراخ زده بود بیرون. کتابفروش در حالت نیمه اغما با خود فکر میکرد حتما مردک بی زن است. زنها، اگر مردهایشان را دوست داشته باشند به نظافتشان اهمیت میدهند. زنِ این یکی، اگر زن داشت، دوستش نداشت. حالا که او اینجا بود، لابد بهش خیانت میکرد.
مامور مترو دوباره روی صورت دستفروش خم شد. کلهی مرد را گرفت. از موها کشید و سر را بلند کرد. دستش را زیر سر مرد برد. سر را زمین گذاشت. کف دستانش را مقابل صورت دستفروش گرفت. قرمز بود. خونِ دستفروش بود. که از موهای مجعد بلند او سرازیر بود. مثل پشم گوسفند، بعد از سر بریدن.
دو نفره دستفروش را بلند کردند و به میز تکیه دادند. خون از موهای خیس مرد روی کتابها پاشید. کتابِ فروخته شده باز بود. زیر خطوطی را علامت گذاشته بودند. چند علامت سوال بزرگ بالای صفحه دیده میشد. مرد چیزی از آنها سر در نیاورد. ماموران از شانههای مرد گرفته بودند. مراقب بودند نیفتد.
در زدند. مرد صداها را نمیشنید. از اینکه یکی از مامورها بسمت در هجوم برد متوجه قضیه شد. مردی بود که لباس رفتگرها را داشت. سطل زبالهای با خود داشت. راه دادند بیاید تو. رفتگر سطل را روی میز برگرداند. چند تکه روزنامه مچاله از آن افتاد. روزنامههای لکهدار. لکه های روغن و سس مایونز.
چشمان دستفروش از تعجب گرد شده بود. یکی از مامورها سیگاری روشن کرد. دود آن را توی صورت مرد دمید. مرد سرفهاش گرفت. سرفههایی بی صدا. در جهانی بی صدا. صداها اما در درون مرد شکل میگرفت. حفرههایی میشد که روح مرد در آن فرو میافتاد. مامورها عصبانی شده بودند.
یکی از آنها مرد را کله کرد روی میز. سه نفره مرد را به میز بستند. رفتگر خنده بر لب داشت. خنده واقعی نبود. دستفروش زیر دستها تشخیص داد که دهان مرد پاره شده و به شکل خنده هایی ابدی دوخته شده است. مرد خندان گلولهای از روزنامهها را توی دهن مرد فرو کرد. شلیک کرد. توی دهن.
روزنامه خونین شد. مرد بی حرکت روی میز ماند. سه مرد همدیگر را نگاه کردند. پاها و دست میت را هنوز سفت گرفته بودند و رها نمیکردند.
قطاری رسید. درها باز شد. جمعیت ایستگاه را انباشت. از پس دیوارها و راهروها صدا وارد اتاق میشد. نور چراغ زرد توی سقف به نوسان افتاد.
خاموش شد، روشن شد. نور به نهایت قدرت خود رسید. از قدرت آن کاسته شد. کم نور شد و کاملا در تاریکی فرو رفت. مامور مرموز فندک زد. صورتها روشن شد. پریشان شد. به فریاد افتاد. چشمها گرد شد، به خون نشست. مردمکها به جستجو افتاد. سر دستفروش به پهنای یک مشت بزرگ سوراخ شده بود.
موجود ناشناس از کله مرد مرده فرار کرده بود. در تاریکی گریخته بود.
چند روز بعد در یکی از ایستگاههای شلوغ شهر، دوربینهای مداربسته مرد دیگری را نشان میداد که با یک کوله پر از کتاب وارد واگن قطار میشد. دستور توقف قطار را دادند. قطار ترمز شدیدی کرد و داخل تونل تاریک متوقف شد.
پایان
روزهای برفی ......برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 43