کلید را توی قفل میچرخانم. کسی در خانه نیست. یادم میآید هرگز کسی در خانه نبوده. داخل تنهایی میشوم. چراغی روشن نمیکنم. کیفم را کناری میگذارم. دوباره برمیدارم. کتابی داخل آن است. کتاب را روی میز میگذارم تا بعدا بخوانم. خود را روی کاناپه میاندازم. خوابم میبرد.
خواب میبینم از پلکان مارپیچ یک ساختمان متروک بالا میروم. شب است. چراغی روشن نیست. دستانم را بدیوار گرفتهام و کورمال کورمال راه را پیدا میکنم. نمیدانم در پی چه هستم. نمیدانم چرا باید در این تاریکی مارپیچ حضور یابم. دستی از تاریکی بر شانهام فرو میآید. از خواب میپرم.
بزاق دهانم از گوشهی لبم آویخته. بالشتک کاناپه را خیس و لزج کرده است. برمیخیزم و در میان سیاهی مینشینم. کابوسی که دیدهام از ذهنم دور میشود و در تاریکی به ابدیت میرسد. در توالت به آینه خیره میشوم. کسی از درون جیوه و شیشه مرا نگاه میکند. کسی که هیچ شبیه من نیست.
فکر میکنم کمی خانه را روشن کنم. کلیدی را میفشارم. چراغی میافروزد. نور چشمانم را میزند. بی اختیار آن را خاموش میکنم. تاریکی نور را درون خود میمکد و تا رشتههای لامپ سقفی پیش میرود. ردی از نور بر دل حباب شیشهای مانده. در پی خاطرهای از روشنایی سیاه میشود و میمیرد.
عرق خوردهام و سیگار کشیدهام و چون خوکی در کثافت خود دست و پا زدهام. خواستم غذایی بخورم. گرم کردن میخواست. همانطور سرد و بدمزه از گوشهی غذا چیزی بر گرفتم و غذای نخورده را توی سطل زباله ریختم. خود ارضایی کردم و اندوه بعد از خود ارضایی را با عرق و سیگار هموار کردهام.
باران میبارد. باد پنجرهها را به هم میزند. در امنیت نور چراغ روی میز خزیدهام و به خاکستر شدن سیگاری نگاه میکنم. آهنگ صدای زنی توی گوشم است. و گرمای عطری که از شانهاش میتراوید. ازش خواسته بودم با من به خانهام بیاید. با من قهوه بخورد و سیگار بکشد. و برود.
زن خندیده بود و از من دور شده بود. در حالی که در جوانی و زیبایی خود میخرامید. پیرهن سفیدش را از کیفم خارج میکنم و بو میکشم. بوی عطر و خون و تنهایی میدهد. پیرهن را کنار کتابی که میخواند روی میز میگذارم. کتاب را باز میکنم. صفحات آن را بو میکشم. از خود بیخود میشوم.
س.ش
برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 31