روزهای برفی ...

متن مرتبط با «تنهایی» در سایت روزهای برفی ... نوشته شده است

بوی عطر و خون و تنهایی

  • کلید را توی قفل می‌چرخانم. کسی در خانه نیست. یادم می‌آید هرگز کسی در خانه نبوده. داخل تنهایی می‌شوم. چراغی روشن نمی‌کنم. کیفم را کناری می‌گذارم. دوباره برمی‌دارم. کتابی داخل آن است. کتاب را روی میز می‌گذارم تا بعدا بخوانم. خود را روی کاناپه می‌اندازم. خوابم می‌برد.خواب می‌بینم از پلکان مارپیچ یک ساختمان متروک بالا می‌روم. شب است. چراغی روشن نیست. دستانم را بدیوار گرفته‌ام و کورمال کورمال راه را پیدا می‌کنم. نمی‌دانم در پی چه هستم. نمی‌دانم چرا باید در این تاریکی مارپیچ حضور یابم. دستی از تاریکی بر شانه‌ام فرو می‌آید. از خواب می‌پرم.بزاق دهانم از گوشه‌ی لبم آویخته. بالشتک کاناپه را خیس و لزج کرده است. برمی‌خیزم و در میان سیاهی می‌نشینم. کابوسی که دیده‌ام از ذهنم دور می‌شود و در تاریکی به ابدیت می‌رسد. در توالت به آینه خیره می‌شوم. کسی از درون جیوه و شیشه مرا نگاه می‌کند. کسی که هیچ شبیه من نیست.فکر می‌کنم کمی خانه را روشن کنم. کلیدی را می‌فشارم. چراغی می‌افروزد. نور چشمانم را می‌زند. بی اختیار آن را خاموش می‌کنم. تاریکی نور را درون خود می‌مکد و تا رشته‌های لامپ سقفی پیش می‌رود. ردی از نور بر دل حباب شیشه‌ای مانده. در پی خاطره‌‌ای از روشنایی سیاه می‌شود و می‌میرد.عرق خورده‌ام و سیگار کشیده‌ام و چون خوکی در کثافت خود دست و پا زده‌ام. خواستم غذایی بخورم. گرم کردن می‌خواست. همانطور سرد و بدمزه از گوشه‌ی غذا چیزی بر گرفتم و غذای نخورده را توی سطل زباله ریختم. خود ارضایی کردم و اندوه بعد از خود ارضایی را با عرق و سیگار هموار کرده‌ام.باران می‌بارد. باد پنجره‌ها را به هم می‌زند. در امنیت نور چراغ روی میز خزیده‌ام و به خاکستر شدن سیگاری نگاه می‌کنم. آهنگ صدای زنی توی گوشم است. و گرما, ...ادامه مطلب

  • از درد تنهایی ...

  • ‏علیرغم تب شدید و تنگی نفس مجبور شدم سر کار بروم. شنبه و یکشنبه را در خانه مانده بودم. اما جهان صبر نمی‌کند تا آدم کمی بیاساید تا بتواند بار سنگین زندگی را از نو بر دوش بکشد. حالا در تب می‌سوزم. منافذ گوش‌ها گرفته. صدای زیادی نمی‌توانم بشنوم. چشمانم می‌سوزد. و هر چیز که می‌بیند.پشت پنجره ابری و گرفته است. از روی تخت فقط آسمان طوسی و سیمانی شکل را می‌شود دید. تمام رنگ‌های جهان مرده است. تمام دلخوشی‌های جهان از دنیای من رخت بر بسته و نابود شده است. کودک که بودم مادربزرگ اینطور وقت‌ها با ما مهربان‌تر می‌شد. دستی روی سرمان می‌کشید. برایمان چای می‌ریخت. از داخل ظرف شیشه‌ای دهانه گشادی که در آن همه چیز یافت می‌شد دارویی از لای مشمایی که هزار گره خورده بود پیدا می‌کرد و بهمان می‌داد تا بخوریم. بعد چای تجویز می‌کرد و رویمان را با لحاف خوشبوی خود می‌کشید تا بیاساییم. بعد، بر بالینمان آوازهای اندوهگین ترکی می‌خواند و چشمان ما بسته می‌شد. و آواز ما را می‌برد تا بهشت. می‌برد تا جهانی از آسودگی. در خواب مسخ می‌شدیم. و تمام دردهایمان را تاریکی می‌بلعید. انگار پیرزن با خدا معامله‌ای می‌کرد. داد و ستدی که یک طرف آن درد بود و طرف دیگر افیون سلامتی. که سرمان را گرم می‌کرد. استخوانهای تن رنجورمان را گرم می‌کرد. بیدار که می‌شدیم حالمان خوب بود.دلم تو را می‌خواهد پیرزن. آوازهای غمبار ترکی تو را. دست نوازش گرم تو روی پیشانی. دلم برای تو تنگ شده مادربزرگ، که همیشه در زندگی اندوهبارت حال و حوصله ما را نداشتی. اما وقتی دچار درد می‌شدیم چه مهربان بودی. کلید دست یافتن به قلب تو درد بود و درد. دلم تو را می‌خواهد. و در میان تب و اندوه دارم از درد تن، از درد زندگی، از درد تنهایی ... + دوشنبه, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها