دیروقت بود که خوابیدم. پیش از آن داروی مسکنی خوردم تا درد قلب را تخفیف بدهد. شب، خواب میدیدم سینه درد دارم. بیدار که شدم قلب در سلامت بود. بعد، دوباره خوابم برد. تا صبح خواب میدیدم. در تصاویری که نامفهوم بود و به هم ارتباطی نداشت گرفتار شده بودم.
در اشتهای سیری ناپذیری صبحانه خوردهام. روی یک صندلی نشستهام و به شعاع آفتاب خیرهام که روی فرش افتاده. بزودی آفتاب عقب خواهد کشید و ستون گرد و غبار را از دیده پنهان خواهد ساخت. دلشوره دارم. فکر میکنم کسی روی قلبم نمک پاشیده و اثر خورندهی نمک سطح رگها را جریحه دار کرده است.
غمگینم. فکر میکنم مردن برای من بهتر باشد تا زندگی.
برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 23