سیزده بدر آن سال، با پسرعمهام و برادرم سوار مینیبوسهای قلعه حسنخان رفته بودیم تهران، دور میدان آزادی کیف کنیم، خوش بگذرانیم. برای آخرین بار لباس عیدمان را تن کرده بودیم تا بعد در یک مراسم پر سوز و گداز ازش خداحافظی بکنیم. بعد از آن باید لباسهای کهنه و بارها شسته شده که بوی تاید و صابوناش نفسمان را تنگ میکرد و زانوهایش وصله و پینه داشت میپوشیدیم. بعد از آن باید از توی لباس نو در میآمدیم و وارد یک کهنگی تکراری غمانگیز میشدیم. وارد دور تکرار مدرسه رفتن، کتک خوردن از معلم و ناظم و کتککاری توی حیاط مدرسه. باید نگران تکالیف مزخرف ریاضی و علوم و ادبیات میشدیم. صف شلوغ نان میایستادیم. صف روغن و برنج کوپنی. هر صف کثافتی که تشکیل میشد و ما مجبور به نوبت گرفتن در آن بودیم و دلشوره های صفها و کتکها و تکالیف مدرسه خاطرات شیرین عید را با خود میشست و میبرد و عید را آنقدر از ما دور میکرد که خود تبدیل به خاطرهای دردآلود میشد؛ تصاویری از بس دور و حسرت انگیز که انگار هرگز اتفاق نیفتاده است.آن روز تهران حسابی شلوغ بود. همه دور میدان آزادی جمع بودند، پای شهیاد عکس یادگاری میگرفتند. سوار موتور سیکلتهایی که بالای فرمانشان دسته گلهای پلاستیکی بود میشدند و عکاس برای قشنگی به چشمشان عینک دودی میزد و از فیگورشان عکس میگرفت. آدمها با عینک دودی به افق زل میزدند، به نامزدشان یا دوست دختر ممنوعهشان فکر میکردند، که بزودی عکس را خواهد دید.از عکس دو تا ظاهر میشد، یکی میرفت توی قاب کنار ساعت روی دیوار یا روی طاقچه و لای قرآن و پشت آن یکی تاریخ میخورد و نوشته میشد "این عکس را گرفتم برای یادگار، من نمانم بماند روزگار" و مخفف اسم دو عاشق زیر آن حک میشد و طی نامهای مفصل, ...ادامه مطلب
صبح، برف سنگینی باریده بود. من با خوشحالی چشمان خواب آلودم را مالیدم و از پشت پنجره به تماشای حیاط رفتم که غرق زمستان و برف بود. برف داشت رد پاهای پدرم را میپوشاند که آفتاب نزده رفته بود سر کار. بعد، دلم از دیدن آنهمه برف گرفت. دلم از دیدن گورهای رد پا که با برف پر میشد گرفت.دلم گرفت که پدرم مجبور بود در آن سرمای استخوان سوز کار کند. نمیدانستم از آن همه اندوه گریه کنم یا از این که رادیو میگفت مدرسهها تعطیل هستند خوشحال باشم. بعد، برادرم را دیدم که رفته بود از بشکه نفت بکشد. پیش از آنکه به بشکه برسد روی برفها سر خورد و زمین افتاد و خندیدم.بعد، بوی خوش نان آمد که مادرم داشت روی آتش بخاری گرم میکرد. ننه چای میریخت و خواهرم پنیر میآورد. بعد دور سفره صدای چرخیدن قاشق توی استکانهای چای بود و نان و بود و زمستان که از پشت پنجره چون پیرمرد غمگین مهربانی به آتشی درون کومه خیره شده بود و آه میکشید. + یکشنبه ششم اسفند ۱۴۰۲ ساعت 11:16 س. شریف | بخوانید, ...ادامه مطلب
امروز در ایستگاه مترو فکر کردم خودم را بیاندازم روی ریلها. قطار داشت نزدیک میشد و فقط نیاز به یک تصمیم داشتم. بعد، همه چیز در کسری از ثانیه متلاشی میشد و همراه من از بین میرفت. این کار را نکردم. از میان جمعیت عقب نشستم و حتی از پلههای برقی که بالا میرفت دستم به تسمهها محکم بود که تعادلم را از دست ندهم. اگر مرده بودم حالا چندساعتی از مرگم میگذشت. ریلها از خون و ذرات من شستشو داده شده بود و چند دقیقه بعد هیچکس مرا به یاد نمیآورد. این، حتی از خود مرگ برای من کشنده تر است. این تنهایی. این ظلمات پهناور که بر تمام شئونات زندگی من چیره شده و سایه انداخته است. + شنبه سی ام دی ۱۴۰۲ ساعت 23:17 س. شریف | بخوانید, ...ادامه مطلب
یک داستان از س، شریفمرد فربه و متوسط قامت بود. موهای مجعد پرپشتی داشت. عینک خود را با کش روی صورت گرد نتراشیدهاش محکم کرده بود. در قطار که باز شد با فشاری تعجب آور راه را میان جمعیت باز کرد. بازوان خود را سپر قرار داد و جمعیت را شکافت. ناسزاها را نشنیده گذاشت و بی تفاوت سر جای خود ایستاد.کولهای سنگین بر شانهها آویخته بود. زیپ کوله خراب بود و میشد محتویات درون آن را دید. چند کتاب قطور و یک دسته روزنامه لوله شده که از کیف زده بود بیرون. روی پیشانیِ پر از موی مرد دانههای درشت عرق میجوشید. نفسی تازه کرد. از بطری بزرگی آبی نوشید. سینه را صاف کرد، گفت: کتاب دارم.کار کتابفروش خیلی طول نکشید. کسی چیزی از مرد نخریده بود. نشسته بود روی صندلی ایستگاه و رفتن قطار را تماشا میکرد. ساعت ایستگاه را نگاه کرد، حالا دیگر وقت نا امید شدن بود. یازدهمین قطار را بدون مشتری ترک گفته بود. دست برد توی کوله و دستمال بزرگی بیرون کشید و عرق پیشانی را پاک کرد.گرسنه بود. البته همیشه گرسنه بود. از ابتدای صبح که اولین قطار را سوار شده بود گرسنه بود و دلهره داشت. شبیه دلهرهی اولین روز دستفروشی در مترو. اما دلهره به مرور کمرنگ شده بود و حتی جای خود را به جسارت داده بود. اما گرسنگی جای خود را به چیز دیگری نمیداد. فقط زورمند تر میشد.همین زورمندی سبب شده بود که مرد تسلیم شود و دست به کار شود و برای سیر کردن شکم چارهای بیاندیشد. دستهی روزنامه را از کوله بیرون کشید. باز کرد. ساندویچی میان آن بود. گاز جانانهای به آن زد. محتویات ساندویچ زیر دندانها آسیاب میشد و همزمان قطاری از راه میرسید. درهای قطار باز شد. مرد ساندویچ را گاز میزد و همراه تماشای هیاهوی سیل جمعیت تو میداد.سرگرم گرسنگی خود بود , ...ادامه مطلب
خیلی سال پیش تو یه کتابفروشی کار میکردم. یه همکاری داشتم که یه بار یه چیز غیرعادی ازم دیده بود. باور کنید خودمم یادم نمیاد اونکارو کرده باشم. بعد از اون یه بار پشت قفسهی کتابهای مرجع بهش گفتم من از مریخ اومدم. بیچاره از فرداش دیگه نیومد سرکار.قسمت عجیبش اینجاست که طوری بهش گفتم که اثرش رو خودمم مونده بود. اونروز بعدازظهر، طوری از خیابونا و از بین اتومبیلها عبور میکردم که یک موجود غریبه در یک شهر غریب. شب بهش فکر کردم و در همون فکر خوابم برد. گرچه برخلاف انتظار شما، خوابشو ندیدم. اصلا هیچ خوابی ندیدم.اما اون بیچاره دیگه نیومد سرکار. جاش یه پیرمردی اومد که کچل بود و پشت موهای بلندی داشت. عینک میزد. عینکش با نخ سبزرنگی از گردنش آویخته بود. تیشرت سبز تیره میپوشید و سبیلی جوگندمی داشت. بهایی بود. راجع به بهائیت باهام حرف میزد و سعی داشت مجابم کنه عقایدشو بپذیرم.توی اون کتابفروشی بزرگ که در واقع انبار ناشر معروفی بود، کسی سرپرستی ما رو بعهده داشت که یک بار بقول خودش به خدا متصل شده بود. تُرک بود. با لهجه قشنگ مردم حومه تبریز. یک مرد خوش قلب که حرف نون رو نمیتونست تلفظ کنه. مثلا موقع تشکر پشت تلفن به مشتری میگفت مَمونم.یک بار سکته کرده بود و به کما رفته بود. تمام عمل احیا رو توی اورژانس بیمارستان از زاویه بالا تماشا کرده بود و مثل ابری سبک بالای تیم احیا پرواز کرده بود و قبل از اینکه توسط نور سفید مکیده بشه، روحش به جسم برگشته بود. این سفر عرفانی سرپرست اون کتابفروشی بود.دو نفر خانم هم برای اون کتابفروشی کار میکردن که یکیشون عینک ته استکانی سنگینی به چشم میزد. حافظ نصف قرآن بود و با اینحال خیلی اهل رعایت حجاب نبود. قشنگ بود، بشرطی که بیننده اعتقاد راسخی به زیبایی, ...ادامه مطلب
کلید را توی قفل میچرخانم. کسی در خانه نیست. یادم میآید هرگز کسی در خانه نبوده. داخل تنهایی میشوم. چراغی روشن نمیکنم. کیفم را کناری میگذارم. دوباره برمیدارم. کتابی داخل آن است. کتاب را روی میز میگذارم تا بعدا بخوانم. خود را روی کاناپه میاندازم. خوابم میبرد.خواب میبینم از پلکان مارپیچ یک ساختمان متروک بالا میروم. شب است. چراغی روشن نیست. دستانم را بدیوار گرفتهام و کورمال کورمال راه را پیدا میکنم. نمیدانم در پی چه هستم. نمیدانم چرا باید در این تاریکی مارپیچ حضور یابم. دستی از تاریکی بر شانهام فرو میآید. از خواب میپرم.بزاق دهانم از گوشهی لبم آویخته. بالشتک کاناپه را خیس و لزج کرده است. برمیخیزم و در میان سیاهی مینشینم. کابوسی که دیدهام از ذهنم دور میشود و در تاریکی به ابدیت میرسد. در توالت به آینه خیره میشوم. کسی از درون جیوه و شیشه مرا نگاه میکند. کسی که هیچ شبیه من نیست.فکر میکنم کمی خانه را روشن کنم. کلیدی را میفشارم. چراغی میافروزد. نور چشمانم را میزند. بی اختیار آن را خاموش میکنم. تاریکی نور را درون خود میمکد و تا رشتههای لامپ سقفی پیش میرود. ردی از نور بر دل حباب شیشهای مانده. در پی خاطرهای از روشنایی سیاه میشود و میمیرد.عرق خوردهام و سیگار کشیدهام و چون خوکی در کثافت خود دست و پا زدهام. خواستم غذایی بخورم. گرم کردن میخواست. همانطور سرد و بدمزه از گوشهی غذا چیزی بر گرفتم و غذای نخورده را توی سطل زباله ریختم. خود ارضایی کردم و اندوه بعد از خود ارضایی را با عرق و سیگار هموار کردهام.باران میبارد. باد پنجرهها را به هم میزند. در امنیت نور چراغ روی میز خزیدهام و به خاکستر شدن سیگاری نگاه میکنم. آهنگ صدای زنی توی گوشم است. و گرما, ...ادامه مطلب
آقا رحمان مرده. بقالیِ قدیمی که پیرمرد پشت دخل آن میایستاد و به اهالی محل تخم مرغ و پنیر و برنج و خوار و بار میفروخت خراب شده و شده یک سلمانی بزرگ که بهش میگویند آرایشگاه. که پسر آقا رحمان وارث آن است. یک سالن با شیشه میرال های بزرگ، و نئون های رنگارنگ که چشمک میزند و نور سرخ تازه بدوران رسیده آن روی دیوارهای کهنه آجری خانهی قدیمی متروک میافتد و دل آجر ها را می رنجاند. و دل خشت و گل قدیمی مهجور. میخواهد باران بزند. آسمان ابریست اما نمیبارد آقا رحمان. من پشت تیر برق کنار آن سلمانی بزرگ غریبه که بهش میگویند آرایشگاه ایستادهام و از کنار چهل سالگیام لای صندلی ها را دید میزنم شاید بتوانم تو را ببینم که هنوز زندهای. که پشت دخل نشسته ای و من ده سالم بشود و بیایم توی دکان و مشت گره کردهام را باز کنم و یک اسکناس بیست تومانی بدهم به تو و بگویم چند تا تخم مرغ بدهید رحمان آقا. و تو کمری راست کنی و شکر خدا کنی و تخم مرغ ها را توی پاکت بگذاری و پول را بگیری و یک شکلات پنجزاری توی مشتم بگذاری و بگویی آفرین مرد کوچک. و بگویی به پدرت سلام برسان. و بگویی خوب درس بخوان. و من از نکهت خوش لیمو امانی های توی گونی نفس عمیقی بکشم و دهنم از فکر قرمه سبزی آب بیفتد. و دهنم از تصور مزه ترشی های توی دبه آب بیفتد. و با تو خداحافظی کنم. از کنار چرخ لبوفروشی کنار دکان تو که از نور چراغ زنبوری روشن شده گذر بکنم و از کنار دستفروشی که پرتقال و نارنگی و سیب می فروخت و از آتشی که افروخته بود گرم میشد و دست ها را کنار آتش به هم می مالید گذر بکنم و وقتی دم در خانه می رسم پدرم را ببینم که از اتوبوس بنز آبی صنایع دفاع پیاده میشود و به سمت او بدوم و او دستی روی سرم بکشد که انگار دست خدا بود ... و ب, ...ادامه مطلب
بدبختی چه شمایلی دارد؟ چگونه حالت جسمانی بخود میگیرد و در قامت قابل لمس و مشاهده تظاهر میکند. در من بدبختی شبیه انتظار جلوه میکند. شبیه مرد بیچارهای که ساعتها به تلفن خود زل زده و منتظر تغییر در حالت یکنواخت بیکسی میماند. بدبختی یعنی فراموش شدن. از قلم افتادن.دو و بیست دقیقه. خوابم میآید. نور در دیدگانم تار شده. سرگیجه دارم. نمیخوابم. انتظار میکشم. یک انتظار بیمار گونه. گذاشتهام چراغی روشن بماند. اما روشنایی از نظرم دور میشود. حبابی میشود که در درون دیوار فرو میرود. دیوار تاب برمیدارد. نور از دیده میرود. اوهام سر میرسد.دو و سی دقیقه. خاطراتی دور از کودکی را بخاطر میآورم. زنده و طعنه آمیز. میگذارم تصاویر جان بگیرد. عقل را زایل کند. در برزخ حقیقت و خیال غوطه بخورم. کسی روی صندلی کنارم نشسته. دیده نمیشود. واقعی تر از آن است که دیده شود. حرکت موهای دستم از لمس چیزی که دیده نمیشود .. + جمعه هفتم مهر ۱۴۰۲ ساعت 10:50 | بخوانید, ...ادامه مطلب
علیرغم تب شدید و تنگی نفس مجبور شدم سر کار بروم. شنبه و یکشنبه را در خانه مانده بودم. اما جهان صبر نمیکند تا آدم کمی بیاساید تا بتواند بار سنگین زندگی را از نو بر دوش بکشد. حالا در تب میسوزم. منافذ گوشها گرفته. صدای زیادی نمیتوانم بشنوم. چشمانم میسوزد. و هر چیز که میبیند.پشت پنجره ابری و گرفته است. از روی تخت فقط آسمان طوسی و سیمانی شکل را میشود دید. تمام رنگهای جهان مرده است. تمام دلخوشیهای جهان از دنیای من رخت بر بسته و نابود شده است. کودک که بودم مادربزرگ اینطور وقتها با ما مهربانتر میشد. دستی روی سرمان میکشید. برایمان چای میریخت. از داخل ظرف شیشهای دهانه گشادی که در آن همه چیز یافت میشد دارویی از لای مشمایی که هزار گره خورده بود پیدا میکرد و بهمان میداد تا بخوریم. بعد چای تجویز میکرد و رویمان را با لحاف خوشبوی خود میکشید تا بیاساییم. بعد، بر بالینمان آوازهای اندوهگین ترکی میخواند و چشمان ما بسته میشد. و آواز ما را میبرد تا بهشت. میبرد تا جهانی از آسودگی. در خواب مسخ میشدیم. و تمام دردهایمان را تاریکی میبلعید. انگار پیرزن با خدا معاملهای میکرد. داد و ستدی که یک طرف آن درد بود و طرف دیگر افیون سلامتی. که سرمان را گرم میکرد. استخوانهای تن رنجورمان را گرم میکرد. بیدار که میشدیم حالمان خوب بود.دلم تو را میخواهد پیرزن. آوازهای غمبار ترکی تو را. دست نوازش گرم تو روی پیشانی. دلم برای تو تنگ شده مادربزرگ، که همیشه در زندگی اندوهبارت حال و حوصله ما را نداشتی. اما وقتی دچار درد میشدیم چه مهربان بودی. کلید دست یافتن به قلب تو درد بود و درد. دلم تو را میخواهد. و در میان تب و اندوه دارم از درد تن، از درد زندگی، از درد تنهایی ... + دوشنبه, ...ادامه مطلب
زنه از اتوبوس پیاده شد و دوید و لای جمعیت گم شد. کارت [بلیت] نزده بود. راننده سری تکان داد و گفت قبلا شاید در هفته یک نفر اینطور بود. اما حالا در روز ده نفر [سه هزار تومان] پول کرایه ندارند که بدهند. بعضیها در کمال شرمندگی میگویند که ندارند، بعضی از شرم فرار میکنند. + پنجشنبه نوزدهم مرداد ۱۴۰۲ ساعت 13:32 | بخوانید, ...ادامه مطلب
اتوبوس رسید. جمعیت پشت در تجمع کرد تا راننده در را باز کند. گرهی از گوشت و پوست و لباسهای کهنه. که هر یک مترصد است زودتر از دیگری به صندلی خالی برسد. راننده با اکراه در را زد. جمعیت از سر و کول هم سوار شد. گداها، زنان خانهدار، مردان بیکار و پیرمردان از کار افتاده، هر یک صاحب یک صندلی است. آن را به دو هزار تومان کرایه کرده. درها در سر و صدای سرزنشباری بسته میشود. اتوبوس راه خود را از پستترین خیابانهای پایین شهر کشیده و میرود. یک نفر سعی میکند حرفی بزند. تقلا میکند. لال است. زنش پارچه کهنه سیاهی روی سر انداخته. با صدای خفهای ازش میخواهد ساکت شود. نمیشود. صداهای نامفهوم را میبرد بالا. رنج میکشد. میخواهد فحشی بدهد، نمیتواند. راننده غرلندی میکند. چیزی میگوید که همه بشنویم. میشنویم. از اینکه کرایهی سواریها بالا رفته و سیل جمعیت بیچاره ها روانه اتوبوسرانی شده شکایت میکند. حتی داخل اتوبوس فرسوده هم کسی هست که توی سر ما بزند. تحقیرمان کند. نداری مان را به رخ بکشد. یکساعت انتظار پای اتوبوس را به رویمان بیاورد. یک نفر توی تلفن خود حرف میزند. هر جمله را باید سه بار تکرار کند تا فرد آن سوی خط بشنود. بوضوح با یک فرد کر مکالمه میکند. دادش را سر ما میزند. هر مزخرفی را باید سه بار بشنویم. بعد میرویم سراغ جمله بعدی. مرد لال و زن بیچارهاش میخواهند پیاده شوند. راننده نگه نمیدارد. تا ایستگاه باید صبر کنند. نمیکنند. دعوا بالا میگیرد. کلمات له شده و بریده سر راننده میریزد. نگه میدارد. پیاده میشوند. زن فحشی میدهد. راننده هم. مکالمه با فرد کر تمام شده. مرد سراغ مکالمه دیگری رفته. آرامتر حرف میزند. جملات را پشت سر هم ادا میکند. پیداست کسی پشت خط نیست. خواسته جلب , ...ادامه مطلب
چای میریزم. سرد میشود. آنقدر به دیوار روبرو زل زدهام که یادم رفته چای را بنوشم. میگذارم استکان همانجا بماند. میروم سمت پنجره. بیرون جز سال نو که میان زبالهها میگندد چیزی نیست. پرده را بروی پنجره میکشم. آهنگی میگذارم. آهنگ را قطع میکنم. بعد میگذارم از نو بخواند. اما گوش نمیسپارم. میروم سمت کتابخانه. دستی روی کتابها میکشم. کتابی برنمیدارم. مینشینم روی زمین. میخواهم صندوق چوبی ام را از توی کمد بردارم و به کاغذهای آن نگاهی بیاندازم. دستم روی کلید کمد خشک میشود. برمیخیزم. میروم سمت یخچال. در یخچال باز میشود. چیزی برنمیدارم. در یخچال بسته میشود. چراغی روشن میکنم. بعدازظهر، توی خانهام وقفهای حزنانگیز دارد. چراغ تاثیری در تخفیف حزن نمیکند. چراغِ بی تاثیر را خاموش میکنم. روشنایی تا حبابهای چراغ عقب مینشیند و بعد در یک جور طوسی دلگیر کننده ناپدید میشود. دلتنگی پیش میآید. سعی میکنم خودم را از دسترس آن خارج کنم. سودی ندارد. دامنم را آلوده. فکر میکنم زمانی که اهل سیگار بودم خوب بود. آدم یک نخ سیگار کنار لبها میگذارد و آتش میزند و دودِ غلیظ شده از اندوه را از حنجره میدهد بیرون. بعد، یکی دیگر. و یکی دیگر. تا غم تمام شود. من کاملا له شدهام. شبیه آدمهایی که التماس میکنند تا تنهایشان نگذارند. و تنها گذاشته میشوند. بعد، به فراخور شخصیتی که دارند. دست به انتقام میزنند. آدمهای کمی بهتر، از خودشان انتقام میگیرند. به کسی جز خود آسیبی وارد نمیکنند. آنقدر بیچارهاند که در خود میشکنند. و آوار این شکستگی راه زندگی خودشان را مسدود میکند. بنحوی که دیگر نمیشود از میان راههای مسدود به یاریشان شتافت. بعد، میمیرند. خود گورِ خود میشوند. در مزار خود از , ...ادامه مطلب
نوشتهی پیشین چه آهنگ غمگینی داشت: بعد، از این خانه خواهم رفت.رفتنها همیشه غمگین است. یاد پدرم افتادم که آخرین بار وقتی در حال احتضار بود سوار یک پیکان قراضه دربستیاش کردند که ببرندش بیمارستان. که آنجا آخرین مراحل مردنش را طی کند. ظهر یک روز تلخ تیرماه بود. من سر بی موی پدرم را که بر اثر شیمی درمانی ریخته بود از پشت سر میدیدم. برادرم و مرد همسایه زیر استخوانها را گرفته بودند که تا قبر مشایعت کنند. مرد، مطیع و آرام تن به سرنوشت خویش داده بود. داشت میرفت، و فهمیده بود که باید ما را فراموش کند. با اینکه ظهر تابستان بود اما زیر پتو بودم و استخوانهایم داشت میلرزید. از شدت هراس تب و لرز گرفته بودم. میلرزیدم و گریه میکردم. پدر میرفت که دوباره نیاید. مثل رفتن آرزو از محل، که وقتی سرگرم مرگ پدر بودیم، بیخبر از من میرفت که دوباره نیاید. مثل وقتی که خانهمان را فروختند و اثاثمان را ریختند بیرون. که هر یک چیزی که داشت چسبیده بود و از خانه پدری میرفت که دوباره نیاید. مثل وقتی که تو مرا ترک کردی و رفتی که دوباره نیایی. رفتنها همیشه غمگین است.t.me/s_sharif_pub + نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم دی ۱۴۰۱ ساعت 15:52 توسط سیروس شریفی | بخوانید, ...ادامه مطلب
پدرم جان در بدن نداشت. محرم بود. آخرین محرم مردی که در تعزیه امام حسین میشد. ما نتوانسته بودیم مثل هر سال برویم هیئت. نقش امام حسین را دیگر به کس دیگری میدادند. امام حسین دیگر داشت به خاک میافتاد. دستهی عزاداری آمده بود دم خانهمان.روضه که تمام شد آقا مهدی میکروفون را برد گرفت جلوی دهان پدرم که دعا کند. مرد را نشانده بودیم روی چهارپایهای زیر سایه درخت چنار. سرطان چیزی از بدن او برای محرم باقی نگذاشته بود. فقط اجازه داده بود مرد آخرین پرده وداع را بخواند.پدر دهان که گشود جمعیت به گریه افتاد. همه گریه میکردند. آقا مهدی، میرزا آقا، شاهپور، آیت، حتی آقا نظام هم گریه میکرد. هر کسی که پدرم را میشناخت و نمیشناخت با دیدن حال نزار مرد به گریه افتاده بود. با دیدن چهارپایه در آخرین پرده صحنه، هرتماشاگری پی میبرد که دیگر باید گریه کند.من، گریهام پشت دماغ و توی گلویم مانده بود و اجازه نمیدادم که بیرون بیاید. چشمانم پر از آب شده بود. نمیتوانستم حرف بزنم. از دور به چهارپایهای نگاه میکردم که در نظرم تا مرگ عقب مینشست. پدر سعی کرد وداع امام حسین از خیمه را بخواند. طرف دیگر صحنه ما بودیم، تنها گذاشته میشدیم.یک ماه بعد مرد. در بیمارستان پیش برادرم جان داد. بعد سرطان و مرگ را در گور سرد خواباندیم. من کمی از گریههایم را توی سردخانه و روی سنگ غسالخانه بالا آوردم. بعد دیگر نتوانستم گریه کنم. همیشه به حال آن روز ام که پدر آخرین روضه را خواند. و به حال گریهام. به حال بغض تا ابد فروخورده.t.me/s_sharif_pub + نوشته شده در سه شنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۱ ساعت 17:53 توسط سیروس شریفی | بخوانید, ...ادامه مطلب
... حالا که فکر میکنم آن آدمها را حقیقتا من کشتم. غفلتا ضربتی محکم پشت سرشان زدم و با صورت روی میز افتادند و دیگر تکان نخوردند. سم مهلکی بهشان خوراندم و کبود شدن رخسارشان را به چشم دیدم، التماسشان دور طناب دار را مشاهده نمودم و کاری نکردم و دست و پا زدنشان را تماشا کردم.جاری شدن بزاق از لای دهان باز و لبهای کبود و دندانهای کرم خوردهشان را در میان صدای مهیب خرخر خوک مانندشان به چشم دیدم و دست به سینه کنار میز ایستادم و به مرگ آنها خوشآمد گفتم. من قاتل همه آن انسانها بودم. پدرها مادرها نامزدها و بدتر از همه بیکسانی که کسی چشم انتظارشان نبود.کیست که تصدیق نکند حتی در میان درنده ترین حیوانات نیز قدری ترحم هست. من نیز گاهی برای کسی که پیش از مرگ تسلیم میشد و در کمال آرامش تقدیر خود را میپذیرفت و سم مهلک را مینوشید دل میسوزاندم. در کمال احترام با ایشان برخورد مینمودم. لبهای کف کرده او را به دستمالی میزدودم، گاهی دست بر شانه قربانی میگذاشتم و عمیقا و در کمال همدردی به چشم ایشان خیره میشدم، تا وقتی فروغ جان در مردمک چشمان او تیره میشد و چراغ زندگی در جسم محتضر خاموش میگشت و دستان مرا رها مینمود و سرش در گریبان من رها میشد و میمرد.اما من قاتلی بیرحم نبودم. مرگ بیرحمانه بود.t.me/s_sharif_pubtwitter: anton_roquntin + نوشته شده در جمعه بیست و دوم بهمن ۱۴۰۰ ساعت 12:12 توسط سیروس شریفی | بخوانید, ...ادامه مطلب