روضه‌ی آدم‌های معمولی

ساخت وبلاگ

‏پدرم جان در بدن نداشت. محرم بود. آخرین محرم مردی که در تعزیه امام حسین می‌شد. ما نتوانسته بودیم مثل هر سال برویم هیئت. نقش امام حسین را دیگر به کس دیگری می‌دادند. امام حسین دیگر داشت به خاک می‌افتاد. دسته‌ی عزاداری آمده بود دم خانه‌مان.
‏روضه که تمام شد آقا مهدی میکروفون را برد گرفت جلوی دهان پدرم که دعا کند. مرد را نشانده بودیم روی چهارپایه‌ای زیر سایه درخت چنار. سرطان چیزی از بدن او برای محرم باقی نگذاشته بود. فقط اجازه داده بود مرد آخرین پرده وداع را بخواند.
‏پدر دهان که گشود جمعیت به گریه افتاد. همه گریه می‌کردند. آقا مهدی، میرزا آقا، شاهپور، آیت، حتی آقا نظام هم گریه می‌کرد. هر کسی که پدرم را می‌شناخت و نمی‌شناخت با دیدن حال نزار مرد به گریه افتاده بود. با دیدن چهارپایه در آخرین پرده صحنه، هرتماشاگری پی می‌برد که دیگر باید گریه کند.
‏من، گریه‌ام پشت دماغ و توی گلویم مانده بود و اجازه نمی‌دادم که بیرون بیاید. چشمانم پر از آب شده بود. نمی‌توانستم حرف بزنم. از دور به چهارپایه‌ای نگاه می‌کردم که در نظرم تا مرگ عقب می‌نشست. پدر سعی کرد وداع امام حسین از خیمه را بخواند. طرف دیگر صحنه ما بودیم، تنها گذاشته می‌شدیم.
‏یک ماه بعد مرد. در بیمارستان پیش برادرم جان داد. بعد سرطان و مرگ را در گور سرد خواباندیم. من کمی از گریه‌هایم را توی سردخانه و روی سنگ غسالخانه بالا آوردم. بعد دیگر نتوانستم گریه کنم. همیشه به حال آن روز ام که پدر آخرین روضه را خواند. و به حال گریه‌ام. به حال بغض تا ابد فروخورده.
t.me/s_sharif_pub

+ نوشته شده در سه شنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۱ ساعت 17:53 توسط سیروس شریفی  | 

روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 113 تاريخ : شنبه 12 شهريور 1401 ساعت: 17:46