... حالا که فکر میکنم آن آدمها را حقیقتا من کشتم. غفلتا ضربتی محکم پشت سرشان زدم و با صورت روی میز افتادند و دیگر تکان نخوردند. سم مهلکی بهشان خوراندم و کبود شدن رخسارشان را به چشم دیدم، التماسشان دور طناب دار را مشاهده نمودم و کاری نکردم و دست و پا زدنشان را تماشا کردم.
جاری شدن بزاق از لای دهان باز و لبهای کبود و دندانهای کرم خوردهشان را در میان صدای مهیب خرخر خوک مانندشان به چشم دیدم و دست به سینه کنار میز ایستادم و به مرگ آنها خوشآمد گفتم. من قاتل همه آن انسانها بودم. پدرها مادرها نامزدها و بدتر از همه بیکسانی که کسی چشم انتظارشان نبود.
کیست که تصدیق نکند حتی در میان درنده ترین حیوانات نیز قدری ترحم هست. من نیز گاهی برای کسی که پیش از مرگ تسلیم میشد و در کمال آرامش تقدیر خود را میپذیرفت و سم مهلک را مینوشید دل میسوزاندم. در کمال احترام با ایشان برخورد مینمودم. لبهای کف کرده او را به دستمالی میزدودم، گاهی دست بر شانه قربانی میگذاشتم و عمیقا و در کمال همدردی به چشم ایشان خیره میشدم، تا وقتی فروغ جان در مردمک چشمان او تیره میشد و چراغ زندگی در جسم محتضر خاموش میگشت و دستان مرا رها مینمود و سرش در گریبان من رها میشد و میمرد.
اما من قاتلی بیرحم نبودم. مرگ بیرحمانه بود.
t.me/s_sharif_pub
twitter: anton_roquntin
برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 113