نوشتهی پیشین چه آهنگ غمگینی داشت: بعد، از این خانه خواهم رفت.
رفتنها همیشه غمگین است. یاد پدرم افتادم که آخرین بار وقتی در حال احتضار بود سوار یک پیکان قراضه دربستیاش کردند که ببرندش بیمارستان. که آنجا آخرین مراحل مردنش را طی کند. ظهر یک روز تلخ تیرماه بود. من سر بی موی پدرم را که بر اثر شیمی درمانی ریخته بود از پشت سر میدیدم. برادرم و مرد همسایه زیر استخوانها را گرفته بودند که تا قبر مشایعت کنند. مرد، مطیع و آرام تن به سرنوشت خویش داده بود. داشت میرفت، و فهمیده بود که باید ما را فراموش کند. با اینکه ظهر تابستان بود اما زیر پتو بودم و استخوانهایم داشت میلرزید. از شدت هراس تب و لرز گرفته بودم. میلرزیدم و گریه میکردم. پدر میرفت که دوباره نیاید. مثل رفتن آرزو از محل، که وقتی سرگرم مرگ پدر بودیم، بیخبر از من میرفت که دوباره نیاید. مثل وقتی که خانهمان را فروختند و اثاثمان را ریختند بیرون. که هر یک چیزی که داشت چسبیده بود و از خانه پدری میرفت که دوباره نیاید. مثل وقتی که تو مرا ترک کردی و رفتی که دوباره نیایی. رفتنها همیشه غمگین است.
t.me/s_sharif_pub
برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 89