نفسم بوی الکل می‌دهد. الکل گریه می‌کنم

ساخت وبلاگ

چشمانم که باز شد پدرم رفت. دیدم که دور شد و از پنجره در آسمان افتاد. خواستم او را صدا کنم. نتوانستم. باد می‌زد و پرده را تکان می‌داد. باران از پنجره روی کاشی سفید آپارتمان می‌ریخت. پشت سرم درد می‌کند. مغزم می‌خواهد بریزد توی کاسه چشم‌ها. دماغم از خون می‌سوزد. رد پدرم را تا آسمان دنبال می‌کنم. نیست. ابری آمده و رد او را پاک کرده. گودالی عمیق از تنهایی در آسمان هست که وزن سنگینی دارد. پتو را کنار می‌زنم تا بایستم. نمی‌توانم. نقش زمین می‌شوم. پتو می‌افتد روی سرم. همه جا تاریک می‌شود. چشمانم می‌کاود که روزنی از زیر پتو بیابم. پنجره از روزن پیداست. و ساعت، کنار پنجره. روی یک میز تنگ ماهی عید. ماهی در مرکز تنگ آرام ایستاده. سبک می‌شود. می‌رود بالای آب. برمی‌گردد. در تنگ ته‌نشین می‌شود. صدای باران را می‌شنوم. استفراغ کرده‌ام. تمام دیشب را بالا آورده‌ام. یک جور مایع زرد رنگ اسیدی. چشمان گود رفته‌ام را آب می‌زنم. با خودم در آینه تنهام. باد پنجره را به هم می‌زند. باید آن را ببندم. درد شدیدی معده و شکمم را در خود له می‌کند. دو تا می‌شوم. خود را به اولین صندلی می‌رسانم. بالشت کوچکی را روی شکمم می‌گذارم و روی بالش خم می‌شوم. گریه‌ام می‌گیرد. از درد. از جای خالی پدرم که تمام شب کنارم بود. نفسم بوی الکل'>الکل می‌دهد. الکل گریه می‌کنم. روی میز هفت‌سین کوچکی برپاست. عکس پدرم کنار آن است.

t.me/s_sharif_pub

+ نوشته شده در پنجشنبه سوم فروردین ۱۴۰۲ ساعت 13:53 توسط سیروس شریفی  | 

روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 77 تاريخ : جمعه 4 فروردين 1402 ساعت: 18:08