روضه‌ای برای پسر شمالی

ساخت وبلاگ


 ‏پسره غریب بود. خانواده‌اش تو رشت بودند و خودش خیلی آنطرف‌تر عاشق دختر دایی من تو دهات ما شده بود و همانجا تو یکی از اتاق‌های خانه‌ی او زندگی می‌کردند. یک پراید قراضه داشت که باهاش مسافر می‌برد تا شهر. خیلی وقت‌ها هم باهاش مسافر نمی‌برد و تو تعمیرگاه‌ها سرگردان بود.
‏بعد از یک تصادف توی محور تصادف‌خیز شهرستان، مجبور شد دیه بدهد. بیمه نداشت. همانجا مشخص شده بود که تصدیق هم نداشت. کاملا بیچاره شده بود. تصادف و بیمه و تصدیق را یک جور با دیه و رشوه و قسم حضرت عباس رفع و رجوع کرده بودند. مجبور شده بود همان اتوموبیل زپرتی را هم بدهد جای خسارت.
‏پسره غریب بود. از خانواده‌اش تو رشت خیلی باقی نبود، همان باقی‌مانده‌ها هم کارگر شالی بودند. پسره نمی‌خواسته کارگر شالی بشود. می‌خواسته مثل پدرش که آنها را گذاشته بود به امان خدا، برود یک جایی برای خود سامانی پیدا بکند. نکرده بود. اگر هم پیدا کرده بود خیلی دوام نداشت.
‏بعد از فروختن ماشین مجبور شد کارگری برود. تو مزرعه‌ها فعلگی کند. سرنوشت آنها را فعله می‌خواست. کارگرِ کشتِ دیگران می‌خواست. خیلی زبان اهالی را نمی‌دانست. ترکی بلد نبود حرف بزند. با بنیه ضعیفی که داشت کار کردنش هم توی مزرعه بدرد نمی‌خورد. کار را ول کرد و ول چرخید.
‏خیلی زود محتاج دست دیگران شده بود. به همه بدهکار بود. مردم طلب خود را از او نمی‌خواستند، چون نمی‌داد. چون نمی‌توانست بدهد. توی قهوه‌خانه از پدرزنش می‌خواستند. او هم یک روز سر را انداخته بود پایین و با شرمندگی از قهوه‌خانه زده بود بیرون. پسره را تو دشت پیدا کرده بود. کتکش زده بود.
‏پسره غریب بود. توی شهر غربت از پدر زن خود کتک خورده بود. از برادر زن خود کتک خورده بود. خانه نداشت، پول نداشت، هیچ چیز نداشت. فردای آن روز توی مخابرات ده شنیده بودند که با خانواده خود مشاجره کرده بود. او را نخواسته بودند. بعدها سیگار می‌کشید. هرچه بهش می‌دادند می‌کشید.
‏ته این داستان پیداست. کیست که نداند پسره بعدها چند روز از خانه ناپدید شد. مدتی بعد پیمانکار کمپانی سد، جنازه‌اش را توی دره رود قره سو در حومه شهر پیدا کرده بود. سیل جنازه را تا آنجا برده بود. آب شلوارش را از پا در آورده بود و شورتش را پاره کرده بود. این را همه می‌گفتند و دستان کثیف خود را حمایل روح کثیف خود می‌کردند، قطره‌ای اشک می‌فشاندند و بدین ترتیب از هیولای درون خود تبری می‌جستند. ‏عکس جنازه را لای گل و لای به هم نشان می‌دادند و افسوس می‌خوردند. 
خانواده‌اش از رشت آمده بود تا جنازه را ببرد در وطن خود دفن بکند. خانواده زنش نداده بودند. سر جنازه دعوا بود.
 حالا پسره توی قبرستان یک خاک غریب می‌پوسد. سنگی ندارد. نشانی. هیچ چیزی. زنش حالا شوهر دارد. از مرده حامله است. باز هم حامله خواهد شد، بچه‌های مرد دیگری را بزرگ خواهد کرد. روضه‌ی پسره این است؛ غریب بود.

t.me/s_sharif_pub

Twitter: anton_roquntin

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۴۰۰ ساعت 15:25 توسط سیروس شریفی  | 

روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 120 تاريخ : شنبه 17 ارديبهشت 1401 ساعت: 20:13