روزهای برفی ...

متن مرتبط با «برای» در سایت روزهای برفی ... نوشته شده است

برای قدردانی

  • من نمی‌دونم این نوشته‌ها رو اینجا چه کسانی دنبال می‌کنند. حقیقتش دنبال دیده شدن نیستم. ضمن اینکه در این ظلمات، سیاهیِ من در سایه است. اما از وقتی متوجه شدم یک نفر مخاطب ثابت نوشته‌هامه تمام سعیم رو می‌کنم که چیزهایی که می‌نویسم در خور اون انسان شریف و صبور و مهربان باشه. انسانی که شاید خودش ندونه اما قوی ترین محرک من برای دوام این روزهای سیاه و تاریکه. + جمعه سیزدهم مرداد ۱۴۰۲ ساعت 0:50 ‌‌  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • برای اینکه ننه بمیرد

  • ‏در چنین روزی ننه مرد. هفت فروردین جان داد. بعد، گور خود را گم کرد و از این جهان رفت. از آزار ما دست برداشت. باران می‌بارید. مانند امروز. مثل همین ساعت. من، به دو خود را به خانه رساندم و به مادرم که روی پله‌ها نشسته بود و به اندوه خیره بود خبر را رساندم. بالاخره مرد. مثل سگ مرد.‏من برای اینکه ننه بمیرد به دوستانم قول ناهار داده بودم. وقتی مرد ابتدا خبر را باور نکردم. ولی گریه‌های عمه و عمو و پسرعمه کثافتم مژدگانی می‌داد که خبر درست است. اما وقتی تن‌لشش کفن‌پیچ ته گور بود می‌ترسیدم پیش از آنکه گورکن فرصت کند خاک بریزد، پیر سگ بند کفن را باز کند و از قبر خارج شود. و بدبختی‌های ما دوباره شروع شود. بدبختی‌های ما با مردن پیرزن تمام نمی‌شد. فقط بیش از این تشدید نمی‌گشت. یعنی خود بدبختی کماکان و تا ابد در زندگی ما حضور داشت. اما پیش‌تر نمی‌آمد. ولی بیرق خود را همیشه روی سنگ قبر پیرسگ بر افراشته بود. بیرقی که نشان ما روی آن بود.t.me/s_sharif_pub + نوشته شده در دوشنبه هفتم فروردین ۱۴۰۲ ساعت 19:53 توسط سیروس شریفی  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • مرثیه‌ای برای پدر

  • ‏  خودش خواسته بود در حیاط بخوابد. زیر درخت انگور. نیمکتی که روی آن می‌خوابید شکل تابوت بخود گرفته بود. شب ها چون روحی سرگردان زیر درخت پرسه می‌زد. درد را تو می‌داد. نمی‌گذاشت بشنویم. اما همه می‌شنیدیم. مُرد. بعد از مرگ تا وقتی خانه را فروختیم هرشب زیر درخت انگور راه می‌رفت. اما ساکت بود .. چیزی نمی‌گفت، از درد گلایه ای نمی‌کرد، اما آن سکوت دردناک بیشتر از هر زمان دیگری خون به دل ما می‌کرد. روی سکوی سرامیکی غسالخانه خوابیده بود. توی دهان و منخرین‌اش پنبه گذاشته بودند. اصلا به مرده ها نمی‌خورد. چشمانش مثل وقتی که خواب بود بسته بود. می‌توانستم مثل جمعه هایی که خانه بود از خواب بیدارش کنم. صبح را نشانش بدهم. آفتاب را که هفته ای یک بار می‌دید. چندبارنام او را صدا زدم تا بیدار شود. نشد. گریه کردم. نشد. همه گریه کردند اما پدر بازهم بیدار نشد. یک تکه یخ بود شب را در سردخانه گذرانده بود. او را روی دست بردیم. روی شانه های یتیمی. بر بستری از خاک تیره خواباندیم. پدر دیگر هرگز آفتاب را ندید. ما نیز ..  t.me/s_sharif_pub + نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم بهمن ۱۴۰۰ ساعت 18:21 توسط سیروس شریفی  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • روضه‌ای برای پسر شمالی

  •  ‏پسره غریب بود. خانواده‌اش تو رشت بودند و خودش خیلی آنطرف‌تر عاشق دختر دایی من تو دهات ما شده بود و همانجا تو یکی از اتاق‌های خانه‌ی او زندگی می‌کردند. یک پراید قراضه داشت که باهاش مسافر می‌برد تا شهر. خیلی وقت‌ها هم باهاش مسافر نمی‌برد و تو تعمیرگاه‌ها سرگردان بود.‏بعد از یک تصادف توی محور تصادف‌خیز شهرستان، مجبور شد دیه بدهد. بیمه نداشت. همانجا مشخص شده بود که تصدیق هم نداشت. کاملا بیچاره شده بود. تصادف و بیمه و تصدیق را یک جور با دیه و رشوه و قسم حضرت عباس رفع و رجوع کرده بودند. مجبور شده بود همان اتوموبیل زپرتی را هم بدهد جای خسارت.‏پسره غریب بود. از خانواده‌اش تو رشت خیلی باقی نبود، همان باقی‌مانده‌ها هم کارگر شالی بودند. پسره نمی‌خواسته کارگر شالی بشود. می‌خواسته مثل پدرش که آنها را گذاشته بود به امان خدا، برود یک جایی برای خود سامانی پیدا بکند. نکرده بود. اگر هم پیدا کرده بود خیلی دوام نداشت.‏بعد از فروختن ماشین مجبور شد کارگری برود. تو مزرعه‌ها فعلگی کند. سرنوشت آنها را فعله می‌خواست. کارگرِ کشتِ دیگران می‌خواست. خیلی زبان اهالی را نمی‌دانست. ترکی بلد نبود حرف بزند. با بنیه ضعیفی که داشت کار کردنش هم توی مزرعه بدرد نمی‌خورد. کار را ول کرد و ول چرخید.‏خیلی زود محتاج دست دیگران شده بود. به همه بدهکار بود. مردم طلب خود را از او نمی‌خواستند، چون نمی‌داد. چون نمی‌توانست بدهد. توی قهوه‌خانه از پدرزنش می‌خواستند. او هم یک روز سر را انداخته بود پایین و با شرمندگی از قهوه‌خانه زده بود بیرون. پسره را تو دشت پیدا کرده بود. کتکش زده بود.‏پسره غریب بود. توی شهر غربت از پدر زن خود کتک خورده بود. از برادر زن خود کتک خورده بود. خانه نداشت، پول نداشت، هیچ چیز نداشت. فردای آن ر, ...ادامه مطلب

  • برای دهات خوبم

  •   امروز بعد از ظهر دوباره باران خواهد بارید. و آب توی آبگیرها تا صبح یخ خواهد بست. باید آتش توی اجاق را زنده نگه دارم. خدا را شکر برای گرد سوز روی طاقچه نفت هست . و باز هم سایه آتشم روی پنجره خواهد افتاد. شب اگر بیرون از پنجره  ی روشن بماند زیباست. و باران هم که داریم . توی سفره نان هم هست. و با سیب, ...ادامه مطلب

  • برای هر قطره باران چند گنجشک باید بمیرد ؟

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها