در چنین روزی ننه مرد. هفت فروردین جان داد. بعد، گور خود را گم کرد و از این جهان رفت. از آزار ما دست برداشت. باران میبارید. مانند امروز. مثل همین ساعت. من، به دو خود را به خانه رساندم و به مادرم که روی پلهها نشسته بود و به اندوه خیره بود خبر را رساندم. بالاخره مرد. مثل سگ مرد.
من برای اینکه ننه بمیرد به دوستانم قول ناهار داده بودم. وقتی مرد ابتدا خبر را باور نکردم. ولی گریههای عمه و عمو و پسرعمه کثافتم مژدگانی میداد که خبر درست است. اما وقتی تنلشش کفنپیچ ته گور بود میترسیدم پیش از آنکه گورکن فرصت کند خاک بریزد، پیر سگ بند کفن را باز کند و از قبر خارج شود. و بدبختیهای ما دوباره شروع شود. بدبختیهای ما با مردن پیرزن تمام نمیشد. فقط بیش از این تشدید نمیگشت. یعنی خود بدبختی کماکان و تا ابد در زندگی ما حضور داشت. اما پیشتر نمیآمد. ولی بیرق خود را همیشه روی سنگ قبر پیرسگ بر افراشته بود. بیرقی که نشان ما روی آن بود.
t.me/s_sharif_pub
برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 67