مرثیه‌ای برای پدر

ساخت وبلاگ

‏ 

 
خودش خواسته بود در حیاط بخوابد. زیر درخت انگور. نیمکتی که روی آن می‌خوابید شکل تابوت بخود گرفته بود. شب ها چون روحی سرگردان زیر درخت پرسه می‌زد. درد را تو می‌داد. نمی‌گذاشت بشنویم. اما همه می‌شنیدیم. مُرد. بعد از مرگ تا وقتی خانه را فروختیم هرشب زیر درخت انگور راه می‌رفت. اما ساکت بود .. چیزی نمی‌گفت، از درد گلایه ای نمی‌کرد، اما آن سکوت دردناک بیشتر از هر زمان دیگری خون به دل ما می‌کرد.
 
روی سکوی سرامیکی غسالخانه خوابیده بود. توی دهان و منخرین‌اش پنبه گذاشته بودند. اصلا به مرده ها نمی‌خورد. چشمانش مثل وقتی که خواب بود بسته بود. می‌توانستم مثل جمعه هایی که خانه بود از خواب بیدارش کنم. صبح را نشانش بدهم. آفتاب را که هفته ای یک بار می‌دید. چندبارنام او را صدا زدم تا بیدار شود. نشد. گریه کردم. نشد. همه گریه کردند اما پدر بازهم بیدار نشد.

 یک تکه یخ بود شب را در سردخانه گذرانده بود. او را روی دست بردیم. روی شانه های یتیمی. بر بستری از خاک تیره خواباندیم. پدر دیگر هرگز آفتاب را ندید. ما نیز .. 
 

t.me/s_sharif_pub

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم بهمن ۱۴۰۰ ساعت 18:21 توسط سیروس شریفی  | 

روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 111 تاريخ : شنبه 17 ارديبهشت 1401 ساعت: 20:13