دندانم درد میکرد. حالا نمیکند. آنقدر درد کشیدهام که حالا فکر میکنم چیزی احساس نمیکنم. تصمیم گرفته بودم چیزی که درد را تخفیف بدهد نخورم. چیزی روی فرسودگی نپاشم که درد را بیحس کند. در برابر آینه تف میکنم. خون از دهانم میپاشد.
چراغها خاموش است. در کنجی از خانه که کسی مرا نبیند تنهایی درد میکشم. خون توی دهانم را مجسم میکنم. لختهی بزرگی از درد که کف سینی توالت پاشید. شکل شتابزدهای از یورش رنج. یک دایرهی از هم پاشیده که بعد به شکل شبکهای از رگهای از هم گشوده در آمد. بعد، رگها توی فاضلاب ریخت.
خطوط بالا حال آدم را بهم میزند. چراغها خاموش است! لحن مهوع ادبیات یک انسان بدبخت که در دفتر خاطرات خود چیزهایی بنویسد. اگر کسی چراغها را روشن کند چه؟ در حالی که تاریکی از درون مرا میخورد. درد، از درون مرا فرو میپاشد. نمیخواهم چیزی از این رنج تسکین یابد.
شاید فقط انتظار میکشم که خوابم ببرد. زبانم را در دهان میچرخانم. نوک زبان به لثههای دردناک میساید. مزه خون را حس میکنم. خونِ آمیخته به دردهای فرو خورده. در خود یاس مرگ را احساس میکنم. نه اینکه کاملا مرده باشم. فقط مرگ ضرباتی را وارد کرده است. ضربات کاری. اما ناکافی.
دوباره سری به آینه میزنم. برای این کار باید چراغی روشن کرد. چراغ، چارچوب آینه و شیر آب را روشن میکند. در سقف کاذب موتوری میچرخد. هوا را به درون خود میکشد. از تاریکی لولهای بلند عبور میدهد. هوای رقت انگیز من اکنون در راه آسمان است. اگر به ابری برخورد کند، سخت خواهد بارید.
برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 46