قشنگترین خاطره من از محرم وقتی بود که ده سال داشتم. تابستون بود. درس نداشتیم. امتحان نداشتیم. ترس از ناظم و ترکه و دیر رسیدن و کتونی پاره نداشتیم. عصر تو خونه جلو کولر خواب بودم. بعد با صدای آقام پا شدم. زود اومده بود از سر کار. هیچوقت زودتر از شب به خونه نمیرسید. هنوز شب بود که سرکار میرفت و کاملا شب میشد که خسته اما گرم و مهربون پا تو خونه میذاشت. داشت با مادرم حرف میزد. ننه براشون چای میریخت. جوری حالم خوب بود که انگار هزار سال خواب بودم و دیگه هیچ خستگی تو تنم نبود. چشمامو رو هم میذاشتم و از آهنگ صدای پدرم میرفتم بهشت، که چه مهربون بود. از نکهت خوش کتی که به تن داشت میرفتم بهشت، که انگار خدا بود. از کوچه صدای جمعیت میاومد که داشتن پرچم سیاه میزدن رو دیوارا. شب میخواستیم بریم هیئت. با آقام هیئت رفتن چه کیفی داشت.
برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 48