خداحافظ، و بوق تلفن

ساخت وبلاگ

حالم خوب است. باز هم بدون دلیل حال خوبی دارم. منتظرم اتوبوس حرکت کند. راننده پایینِ در ایستاده و سیگار می‌کشد. یکی آمد و نشست. یک نفر دیگر. و چند نفر پشت سر هم. صندلی‌های خالی پر می‌شود. آن سوی خیابان دختری ایستاده. راه خود را از میان اتومبیل‌هایی که بسرعت عبور می‌کنند پیدا نمی‌کند. باد به موهاش می‌وزد. لباس قشنگی دارد. کتی قهوه‌ای، و دامنی پیچاز. دماغ را بتازگی عمل کرده. چسب را هنوز بر نداشته‌اند. حسابی به جوانی خود رسیده و آن را ترمیم کرده است. انگار جوانی را چسب‌کاری کنی تا دیرتر از دیوار عمر پایین افتد. دیر شده. می‌خواهم بیشتر بنویسم. نمی‌خواهم بیش از این به دختر بپردازم. اتوبوس حرکت کرده. دختر هم. حالا همه چیز در جریان است.

شوری در سینه دارم که برای خوشحالی بدون دلیل است. جایی میان قفسه سینه و ریه‌ها در حال جوشیدن است. بهم امید واهی می‌دهد. حتی چند دقیقه قبل به سرم زد در تعطیلات سال نو کتابی بنویسم. یک داستان بلند. راجع به فردی که در آپارتمان کوچکی میان کتاب‌ها زندگی می‌کند. تخت، جایی بین کتاب‌هاست. و فردی که روی تخت می‌خوابد جنسیتی ندارد. به جنسیت کسی که داستان را می‌خواند در می‌آید. باید داستان خوبی بشود. ناشر خوبی آن را چاپ کند. عاقبت بخیر بشود.

کنارم سربازی نشسته. آدامس می‌جود. زیرچشمی نگاهش می‌کنم. بعد، علاقه‌ای به توصیف و تفصیل ماجرا ندارم. سرباز را رها می‌کنم. نگاهی به خیابانی می‌دوزم که بسمت جنوب شهر راهمان می‌دهد. همه چیز در آن خاکستری است. با اینکه آفتاب در تابش است اما چیزی از خاکستر نمی‌کاهد. اطراف را بیشتر می‌کاوم. درخت‌ها، اتومبیل‌ها، آدم‌های کم اهمیت. بعد خط‌کشی خیابان که زایل شده و از بین رفته است. حالا اینها متراکم می‌شود. پشتِ چراغ قرمز پلیس. باز هم هست. زنی از لای ترافیک می‌گذرد. یک روپوش صورتی بلند پوشیده. رنگ روی لباس مرده است. اگر صورتی است، یک صورتی مرده. روی پارچه‌ای کهنه. توی تلفن خود حرف می‌زند، بعد، پشت اتوبوس گم می‌شود. سرباز رفته. مردی کنارم می‌نشیند. ازم نشانی جایی را می‌پرسد. نمی‌دانم. همین را گوشزد می‌شوم. پاسخم را کافی نمی‌داند. تخفیف می‌دهد. دنبال جوابی از لای نمی‌دانم‌هایم می‌گردد. جوابی بهش می‌دهم. یک چیز نامفهوم که به آدم امید بدهد. آرام می‌گیرد. تشکر می‌کند. از شور درون سینه‌ام کاسته شده. کسی در تلفن چیزهایی می‌گوید. با کسی در آن سوی خط مجادله می‌کند. بعد به توافق می‌رسند. بعد خداحافظ. و بوق تلفن.

خداحافظ و بوق تلفن را دوست دارم. یک سکانس کوتاه و تاثیرگذار در یک فیلم سیاه و سفید. که بعد دوربین به تلفن نگاه بکند و دست تماشاگر در سینما برای لحظه‌ای توی شلوار بغل دستی اش بخشکد. مکث بکند.

فیلم‌های سیاه و سفید را دیوانه‌وار دوست دارم. هرگز نمی‌توانم تصور بکنم که جهان آن فیلم‌ها رنگی بوده باشد. و فقط تکنولوژی ناتوان از نشان دادن رنگ ها بوده است. آن فیلم‌ها، آن قاتل‌ها با بارانی بلند و مسلسل‌های نیمه خودکار در دست، و آن زن‌های اغواگر با لب‌های سیاه و ران‌های سفید هرگز در جهانی رنگی نمی‌توانسته اند زیسته باشند.

اتوبوس مدام می‌ایستد. هر چند متر. صدای کپسول‌های باد. باز شدن درها. صدای کپسول‌های باد. بسته شدن درها.

و من که تا ابد می‌توانم بنویسم. حتی اگر قلبی زنگ زده و غمبار در سینه‌ام بتپد.

حالم خوب است. حال من گاهی بدون دلیل خوب است. و همیشه به دلایل بسیاری بد.

t.me/s_sharif_pub

+ نوشته شده در جمعه بیست و ششم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 12:42 توسط سیروس شریفی  | 

روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 82 تاريخ : چهارشنبه 2 فروردين 1402 ساعت: 14:21