یک معجزه کوچک در مقیاس محلی

ساخت وبلاگ

پس از چند روز وقفه‌ی باران و باد، امروز آفتاب دمید. آسمان آبی شد و بهار روی سقف شهر نشست. صبح، گیاهِ گلدان فراموش شده جوانه زده بود. یک معجزه کوچک در مقیاس محلی. در باب ظرفیت عقل‌های خاموش انسان‌های فانی، که به شکم خود و آلت های تحقیر آمیز خود آویخته‌اند. امیدی به سبز شدن ساقه‌ی خشکیده نداشتم. چند هفته پیش موقع اسباب کشی از روی دلسوزی و رقت قلب تصمیم گرفته بودم هر چه گلدان هست جا بگذارم. تا بخشکند. بهرحال که روزی می‌خشکیدند. مثل ما که بهرحال روزی می‌میریم. نمی‌توانستم بگذارم ایشان هم مانند من خانه به دوش شوند. شرافتمندانه این بود که زندگی محقر زودتر پایان پذیرد تا اینکه ذره ذره دم در هر خانه‌ای کمی از آن بریزد و هیچ شود.

چند روز بعد وقتی به خانه‌ی ترک شده سر زده بودم تمام گلدان‌ها را خشکیده و سرما زده یافته بودم. گیاهان طراوت خود را از دست داده بودند و به مشتی علف خشکیده و مرده بدل گشته بودند. مرگ در مزرعه‌های کوچک قابل حمل لانه کرده بود و از خود ردی از نیستی و بی‌معنایی به جا گذاشته بود. دلم گرفت. پاهایم سست شد و مرا پس زد. نشستم پای گلدان‌های خشک. ساقه‌ها را با دست نوازش می‌کردم و می‌گریستم. من عامل مرگ این زندگی های نحیف بودم. عامل این بدبختی های تشدید شده. فکر می‌کردم با مرگ به ایشان کمک می‌کنم. اما فقط به قاتلی سنگدل بدل شده بودم که خون زندگی تا ابد از دست‌های او پاک نمی‌شد. خود را موجود بیچاره‌ای یافته بودم که دست به تصمیمات اشتباه می‌زند. اشتباه زندگی می‌کند. اگر خوشحال باشد بیچاره‌ای است که دارد می‌خندد و اگر غمگین باشد بیچارگی تشدید می‌شود. در آن آپارتمان خالی از سکنه که هر صدایی پژواک فوق‌العاده‌ای داشت، در حال هق‌هق بودم. نوای ناله‌ها به دیوارها و سقف خانه برخورد می‌کرد و محکم‌تر و ویران کننده تر توی مغزم تشدید می‌شد. انگار از هر سوی خانه کسی به حالم گریه می‌کرد. درِ مخزن شکایت‌ها گشوده شده بود و با هر ناله یاد دردهای تلنبار شده‌ای توی دلم می‌افتادم و برای آن نیز می‌گریستم. سال‌های سال گریه و اندوه چون سیلابی بر پیشانی‌ام آوار می‌شد و از دیدگانم جاری می‌گشت. راه گریه بر من هموار شده بود. شانه‌هایم از درد تکان می‌خورد و لرزه بر پشتم می‌افتاد و به این حال خویش رقت می‌بردم.

اما در میان دردناک ترین لحظات زندگی هم دریچه‌ای هست که به انسان امید بدهد. و این امید برای من همان گلدان کوچکی بود که امروز جوانه زد. گلدان را برداشته بودم و چون طفلی به سینه می‌فشردم و از او عذر می‌خواستم که رهایش کرده بودم. از باقی گلدان‌های سوخته و خشکیده عذر می‌خواستم. طلب بخشش می‌کردم.

گلدان کوچک را نیمه شب با خود به خانه آورده بودم و آب داده بودم و ساقه‌ی شکسته‌ی گیاه را با دستمالی مرطوب نوازش می‌کردم. روزها پشت سر هم می‌گذشت و گیاه جوانه نمی‌زد. اما تصمیم گرفته بودم ساقه‌ی خشک را چون صلیبی بر گور زندگی مفلوک خویش و به نشانه‌ی مجازات خود تا ابد نگه دارم.

تا اینکه امروز ساقه زنده شد و گیاه جوانه زد. و من بخشیده شدم.

t.me/s_sharif_pub

+ نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 0:33 توسط سیروس شریفی  | 

روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 78 تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1401 ساعت: 22:12