دلم میخواست اکنون در حال نوشتن بودم. در یک اتاق در هم ریخته. پر از کتاب و کاغذ تحریر که جای مشخصی درون خانه نداشت. این درهم ریختگی یک آرامش انسجام یافته برای نوشتن است. حقیقت این است که در شرایط موجود، در اغلب اوقات تمام آنچه که به ذهنم خطور میکند را از حواس خود دور میکنم. چه کنم که نمیتوانم آن را بپذیرم. شاید در خیابان یا در مغازه و محل کار، انسانی خود را در حال صحبت با من ببیند اما در واقع من در آن لحظه و در تمام لحظات مشغول شکستن تصاویر ساخته و آماده در برابر خویشم. چون آینههایی که با شکستن و خرد شدن هزاران خرده تصویرِ نادیده انگاشته شده را به جهان من منعکس میکند.
هم اکنون که برای شما حرف میزنم این، دقیقا چیزی نیست که در من میگذرد. حالا در درون من هزاران سوال و افکار پیچیده در مورد زمان و چگونگی گذر زمانهای مختلف در ابعاد مختلفِ جهان های موازی یا دور در حال تبیین و ایجاد پرسش است.
یا اینک دلم میخواست در بندِ آجرهای زرد قدیمی ساختمان دیپلماتیکِ خیابان نوفللوشاتویِ تهران اطراف چهارراه ولیعصر خانه داشتم. پشتِ شیشههای قشنگ مجرای هواکش آن ساختمان بودم که در بالای شیروانی بود. دلم امنیت گرمِ تابش آفتابِ بعدازظهرِ پنجشنبهی دی ماه آن ساختمان را میخواهد. دلم خاطر مبهم پردههای ضخیم غبار گرفتهی آن عمارت را جستجو میکند.
یا تصمیم دارم شب، اطرافم که خلوت شد، دوباره و دوباره فیلم نولان را ببینم که از زمان ما به زمانهای دور در حال سفر بودند. بعد، یک لیوان آب انگور صنعتیِ قلابی را در دهان مزه مزه کنم و خیال کنم که آن شراب است. در حالی که هرگز شراب نخوردهام. فقط یک بار در بیست سالگی الکل را امتحان کردهام. بهمن ماه بود. کنار دریا که طوفانی بود و امواج بلند داشت. بعد، رفتیم مرداب انزلی. نمیدانم تاثیر الکل بود یا اندوه عمیق نیزارهای مرداب، که در دوردست های آن صدای محزون پرندهای میآمد که مرا به گریه وا داشت. نمیدانستم چرا دارم گریه میکنم. اما آن گریه از من تا غروب تلخ مرداب و باران سردی که شروع به باریدن کرده بود امتداد مییافت.
فکر میکنم بعد از مرگ وارد کلماتم شوم. وارد این همه نوشته از اندوه که در اینجاست. شاید سکوت محزون طرهی موهای تو بشوم که اطراف صورت قشنگ تو میریخت. یا همراه آفتاب زرد کم رمق دی به آجرهای دیوار آن عمارت دیپلماتیک در خیابان نوفللوشاتو بتابم. یا شاید خود، صدای محزون پرندهای باشم که از نیزارهای مرداب انزلی به گوش برسد. یا در انسان دیگری بجز سیروس شریفی حلول کنم و تمام اندوههای جهان را بر شانههای او و موهای سفید او و تلخیِ صدای گرفتهی او بگذارم. نمیدانم.
t.me/s_sharif_pub
برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 99