علیرغم تب شدید و تنگی نفس مجبور شدم سر کار بروم. شنبه و یکشنبه را در خانه مانده بودم. اما جهان صبر نمیکند تا آدم کمی بیاساید تا بتواند بار سنگین زندگی را از نو بر دوش بکشد. حالا در تب میسوزم. منافذ گوشها گرفته. صدای زیادی نمیتوانم بشنوم. چشمانم میسوزد. و هر چیز که میبیند.پشت پنجره ابری و گرفته است. از روی تخت فقط آسمان طوسی و سیمانی شکل را میشود دید. تمام رنگهای جهان مرده است. تمام دلخوشیهای جهان از دنیای من رخت بر بسته و نابود شده است. کودک که بودم مادربزرگ اینطور وقتها با ما مهربانتر میشد. دستی روی سرمان میکشید. برایمان چای میریخت. از داخل ظرف شیشهای دهانه گشادی که در آن همه چیز یافت میشد دارویی از لای مشمایی که هزار گره خورده بود پیدا میکرد و بهمان میداد تا بخوریم. بعد چای تجویز میکرد و رویمان را با لحاف خوشبوی خود میکشید تا بیاساییم. بعد، بر بالینمان آوازهای اندوهگین ترکی میخواند و چشمان ما بسته میشد. و آواز ما را میبرد تا بهشت. میبرد تا جهانی از آسودگی. در خواب مسخ میشدیم. و تمام دردهایمان را تاریکی میبلعید. انگار پیرزن با خدا معاملهای میکرد. داد و ستدی که یک طرف آن درد بود و طرف دیگر افیون سلامتی. که سرمان را گرم میکرد. استخوانهای تن رنجورمان را گرم میکرد. بیدار که میشدیم حالمان خوب بود.دلم تو را میخواهد پیرزن. آوازهای غمبار ترکی تو را. دست نوازش گرم تو روی پیشانی. دلم برای تو تنگ شده مادربزرگ، که همیشه در زندگی اندوهبارت حال و حوصله ما را نداشتی. اما وقتی دچار درد میشدیم چه مهربان بودی. کلید دست یافتن به قلب تو درد بود و درد. دلم تو را میخواهد. و در میان تب و اندوه دارم از درد تن، از درد زندگی، از درد تنهایی ... + دوشنبه, ...ادامه مطلب
دندانم درد میکرد. حالا نمیکند. آنقدر درد کشیدهام که حالا فکر میکنم چیزی احساس نمیکنم. تصمیم گرفته بودم چیزی که درد را تخفیف بدهد نخورم. چیزی روی فرسودگی نپاشم که درد را بیحس کند. در برابر آینه تف میکنم. خون از دهانم میپاشد.چراغها خاموش است. در کنجی از خانه که کسی مرا نبیند تنهایی درد میکشم. خون توی دهانم را مجسم میکنم. لختهی بزرگی از درد که کف سینی توالت پاشید. شکل شتابزدهای از یورش رنج. یک دایرهی از هم پاشیده که بعد به شکل شبکهای از رگهای از هم گشوده در آمد. بعد، رگها توی فاضلاب ریخت.خطوط بالا حال آدم را بهم میزند. چراغها خاموش است! لحن مهوع ادبیات یک انسان بدبخت که در دفتر خاطرات خود چیزهایی بنویسد. اگر کسی چراغها را روشن کند چه؟ در حالی که تاریکی از درون مرا میخورد. درد، از درون مرا فرو میپاشد. نمیخواهم چیزی از این رنج تسکین یابد.شاید فقط انتظار میکشم که خوابم ببرد. زبانم را در دهان میچرخانم. نوک زبان به لثههای دردناک میساید. مزه خون را حس میکنم. خونِ آمیخته به دردهای فرو خورده. در خود یاس مرگ را احساس میکنم. نه اینکه کاملا مرده باشم. فقط مرگ ضرباتی را وارد کرده است. ضربات کاری. اما ناکافی.دوباره سری به آینه میزنم. برای این کار باید چراغی روشن کرد. چراغ، چارچوب آینه و شیر آب را روشن میکند. در سقف کاذب موتوری میچرخد. هوا را به درون خود میکشد. از تاریکی لولهای بلند عبور میدهد. هوای رقت انگیز من اکنون در راه آسمان است. اگر به ابری برخورد کند، سخت خواهد بارید. + شنبه یازدهم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 0:46 | بخوانید, ...ادامه مطلب
عفونت دندان به چشم رسیده. مانند نیزهای که از پشت به چشم حمله کند، مدام دشنه میزند. شب است، ساعتهای ابتدای شب. اما در خانه انگار هزار سال است که جهان مرده و در تاریکی نیست شده. میترسم سراغ پنجره بروم. میترسم پنجره را باز کنم و به دیواری سیمانی برسم. پنجرهی باز نشده آخرین امید خانهایست که در آن امیدی نیست. دندانم درد میکند. مسکنها دیگر کارساز نیستند. درد، بر مسکن غلبه کرده و رشد کرده است.دو روز قبل به محلهی قدیمیمان سر زدم. هیچ چیز سر جای خود نبود جز دلتنگی. دلتنگی همانجا کنار درخت کهنسال روییده و از شاخههای خشکیده خود را بالا کشیده و مرا به دام خود میخواند. و من همچو مرغی که جز دام پناهی ندارد اسیرِ دام شدم. آن روز از فرط تنهایی و بی کسی خواستم شماره تو را بگیرم و صدای تو را بشنوم و بگویی برایم حرف بزن تا از شر دق که گلویت را میفشارد رها شوی. اما کسی پشت تلفن نبود. هیچ کس تماس آدم های دلتنگ را پاسخ نمیدهد.عفونت دندان به چشم رسیده. حالت ترسناکی دارد. انگار درد تو را از پاها بگیرد و توی گودال سیاه خود بکشد و تو تقلا نکنی و آرزو کنی زودتر ته گودال کشیده شوی و بمیری. و مردن راه نجات تو باشد.آن روز توی محلهی قدیمی اثری از خانه پدری نبود. همه چیز را آوار کرده بودند و آوارها را برده بودند و بدون توجه به دلتنگی تو، روی آوار آخرین امید دنیا بنای دیگری ساخته بودند. آنها نمیدانستند غم ما ریشه در خاک خانه مان دارد. و رشد خواهد کرد. و در شبکهای از رگهای پر درد، آجرهای تازه را در خود خواهد فشرد. و دیوارها را خراب خواهد کرد. آنها نمیدانستند هر از گاهی مردی تنها که در این خانه پسری سیزده ساله بود از جوار گور گذشته عبور میکند و روی قبر مردههای فراموش شده آه میکشد.عفونت, ...ادامه مطلب
زنه از اتوبوس پیاده شد و دوید و لای جمعیت گم شد. کارت [بلیت] نزده بود. راننده سری تکان داد و گفت قبلا شاید در هفته یک نفر اینطور بود. اما حالا در روز ده نفر [سه هزار تومان] پول کرایه ندارند که بدهند. بعضیها در کمال شرمندگی میگویند که ندارند، بعضی از شرم فرار میکنند. + پنجشنبه نوزدهم مرداد ۱۴۰۲ ساعت 13:32 | بخوانید, ...ادامه مطلب
من نمیدونم این نوشتهها رو اینجا چه کسانی دنبال میکنند. حقیقتش دنبال دیده شدن نیستم. ضمن اینکه در این ظلمات، سیاهیِ من در سایه است. اما از وقتی متوجه شدم یک نفر مخاطب ثابت نوشتههامه تمام سعیم رو میکنم که چیزهایی که مینویسم در خور اون انسان شریف و صبور و مهربان باشه. انسانی که شاید خودش ندونه اما قوی ترین محرک من برای دوام این روزهای سیاه و تاریکه. + جمعه سیزدهم مرداد ۱۴۰۲ ساعت 0:50 | بخوانید, ...ادامه مطلب
اتوبوس مرا و درد دندان را سوار میکند. جا برای نشستن نیست. مردم کمی از پس کرایههای تاکسیها بر میآیند. ترجیح میدهند از محل صرفهجویی کرایه، نان بخرند. زنی برای دوست خود تعریف میکند که شاید استخدام شهرداری برای حجاببانی بشود. دوازده میلیون حقوق میدهند. هم نان دارد هم ثواب. ثوابِ آزار دیگران. بعد میتوانند با حقوقی که شوهرش میگیرد از پس هزینههای مدرسهی بچهها بر بیایند. + دوشنبه شانزدهم مرداد ۱۴۰۲ ساعت 11:44 | بخوانید, ...ادامه مطلب
چای میریزم. سرد میشود. آنقدر به دیوار روبرو زل زدهام که یادم رفته چای را بنوشم. میگذارم استکان همانجا بماند. میروم سمت پنجره. بیرون جز سال نو که میان زبالهها میگندد چیزی نیست. پرده را بروی پنجره میکشم. آهنگی میگذارم. آهنگ را قطع میکنم. بعد میگذارم از نو بخواند. اما گوش نمیسپارم. میروم سمت کتابخانه. دستی روی کتابها میکشم. کتابی برنمیدارم. مینشینم روی زمین. میخواهم صندوق چوبی ام را از توی کمد بردارم و به کاغذهای آن نگاهی بیاندازم. دستم روی کلید کمد خشک میشود. برمیخیزم. میروم سمت یخچال. در یخچال باز میشود. چیزی برنمیدارم. در یخچال بسته میشود. چراغی روشن میکنم. بعدازظهر، توی خانهام وقفهای حزنانگیز دارد. چراغ تاثیری در تخفیف حزن نمیکند. چراغِ بی تاثیر را خاموش میکنم. روشنایی تا حبابهای چراغ عقب مینشیند و بعد در یک جور طوسی دلگیر کننده ناپدید میشود. دلتنگی پیش میآید. سعی میکنم خودم را از دسترس آن خارج کنم. سودی ندارد. دامنم را آلوده. فکر میکنم زمانی که اهل سیگار بودم خوب بود. آدم یک نخ سیگار کنار لبها میگذارد و آتش میزند و دودِ غلیظ شده از اندوه را از حنجره میدهد بیرون. بعد، یکی دیگر. و یکی دیگر. تا غم تمام شود. من کاملا له شدهام. شبیه آدمهایی که التماس میکنند تا تنهایشان نگذارند. و تنها گذاشته میشوند. بعد، به فراخور شخصیتی که دارند. دست به انتقام میزنند. آدمهای کمی بهتر، از خودشان انتقام میگیرند. به کسی جز خود آسیبی وارد نمیکنند. آنقدر بیچارهاند که در خود میشکنند. و آوار این شکستگی راه زندگی خودشان را مسدود میکند. بنحوی که دیگر نمیشود از میان راههای مسدود به یاریشان شتافت. بعد، میمیرند. خود گورِ خود میشوند. در مزار خود از , ...ادامه مطلب
حالم خوب است. باز هم بدون دلیل حال خوبی دارم. منتظرم اتوبوس حرکت کند. راننده پایینِ در ایستاده و سیگار میکشد. یکی آمد و نشست. یک نفر دیگر. و چند نفر پشت سر هم. صندلیهای خالی پر میشود. آن سوی خیابان دختری ایستاده. راه خود را از میان اتومبیلهایی که بسرعت عبور میکنند پیدا نمیکند. باد به موهاش میوزد. لباس قشنگی دارد. کتی قهوهای، و دامنی پیچاز. دماغ را بتازگی عمل کرده. چسب را هنوز بر نداشتهاند. حسابی به جوانی خود رسیده و آن را ترمیم کرده است. انگار جوانی را چسبکاری کنی تا دیرتر از دیوار عمر پایین افتد. دیر شده. میخواهم بیشتر بنویسم. نمیخواهم بیش از این به دختر بپردازم. اتوبوس حرکت کرده. دختر هم. حالا همه چیز در جریان است. شوری در سینه دارم که برای خوشحالی بدون دلیل است. جایی میان قفسه سینه و ریهها در حال جوشیدن است. بهم امید واهی میدهد. حتی چند دقیقه قبل به سرم زد در تعطیلات سال نو کتابی بنویسم. یک داستان بلند. راجع به فردی که در آپارتمان کوچکی میان کتابها زندگی میکند. تخت، جایی بین کتابهاست. و فردی که روی تخت میخوابد جنسیتی ندارد. به جنسیت کسی که داستان را میخواند در میآید. باید داستان خوبی بشود. ناشر خوبی آن را چاپ کند. عاقبت بخیر بشود.کنارم سربازی نشسته. آدامس میجود. زیرچشمی نگاهش میکنم. بعد، علاقهای به توصیف و تفصیل ماجرا ندارم. سرباز را رها میکنم. نگاهی به خیابانی میدوزم که بسمت جنوب شهر راهمان میدهد. همه چیز در آن خاکستری است. با اینکه آفتاب در تابش است اما چیزی از خاکستر نمیکاهد. اطراف را بیشتر میکاوم. درختها، اتومبیلها، آدمهای کم اهمیت. بعد خطکشی خیابان که زایل شده و از بین رفته است. حالا اینها متراکم میشود. پشتِ چراغ قرمز پلیس. باز هم هس, ...ادامه مطلب
مرد خندید و گفت: آها فهمیدم . پس اونجا همه اربابند - نه اینجور که نه ، اونجا نه کسی اربابه نه رعیتمرد لحظه ای اندیشید و این گونه نتیجه گیری کرد که : یعنی نه کسی کار می کنه و نه هیچ کس رنج می کشه درسته ؟ـ نه ، میلیون ها نفر کار می کنند و رنج می کشند.خب اینها رعیتند دیگه.ـ از این لحاظ درسته. یک عده رعیت وجود دارند. ولی اربابان اونهاماموران پلیس یا بازرگان ها هستند.آلبر کامواز کتاب تبعید و سلطنتLet's block ads! بخوانید, ...ادامه مطلب
شب ها... بيست و سوم بهمن هشتاد و شش 3:45 بامداد شب ها براي خودش دنياي ديگري دارد سكوتي ديگر صدايي ديگر رويايي ديگر شب ها براي خودش به دور از چشم همه باران ميزند براي خودش برف ميبارد و مرد تنهاي شب حتي براي خودش روي برف راه مي رود و روي برف جاي پا ميگذارد و شب ها حتي دل روشن پنجره در را براي تنهايي كوچه پيش ميگذراد اگر از عشق آسمان روز فقط يك خورشيد ميسوزد شب ,بيست,بهمن,هشتاد,بامداد ...ادامه مطلب
شب ها... بيست و سوم بهمن هشتاد و شش 3:45 بامداد شب ها براي خودش دنياي ديگري دارد سكوتي ديگر صدايي ديگر رويايي ديگر شب ها براي خودش به دور از چشم همه باران ميزند براي خودش برف ميبارد و مرد تنهاي شب حتي براي خودش روي برف راه مي رود و روي برف جاي پا ميگذارد و شب ها, ...ادامه مطلب
در شب سرد زمستانی کوره ی خورشید هم چون کوره ی گرم چراغ من نمیسوزد و به مانند چراغ من نمی افروزد چراغی هیچ ... , ...ادامه مطلب
آیا مرگ با اجل فرا می رسد؟ توی یک بزرگراه تصادف زنجیره ای شدیدی رخ داده و چندین تن بر اثر برخورد خودروها در دم جان سپرده اند. لابلای انبوه آهن ها و اصطکاک شدید فلزات ، بقایای موتور سیکلتی هم یافت شده است که یقینا باقیمانده های جسدش لابلای امحا و احشاء دیگر موجودات نگون بختی که پاره پاره شده اند روی آهن ها پاشیده و از آسفالت داغ جاده تبخیر می شود . دود سیاهی از میان انبوه گوشت و خون و آتش و اصطکاک تا اعماق ناپیدای آسمان ستون زده و احتمالا مرگ با داس خوفناک خود از لای آن دود ، ارواحی را که به کیسه کرده است به آسمان می برد. در لاین کناری بزرگراه ، , ...ادامه مطلب
از تهی سرشار جویبار لحظه ها جاریست چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب و اندر آب بیند سنگ دوستان و دشمنان را می شناسم من زندگی را دوست می دارم مرگ را دشمن وای اما با که باید گفت این؟ من دوستی دارم که به دشمن خواهم از او التجا بردن جویبار لحظه ها جاری,زمستان با صدای مهدی اخوان ثالث,شعر با صدای مهدی اخوان ثالث,میراث با صدای مهدی اخوان ثالث,دانلود دکلمه با صدای مهدی اخوان ثالث,خوان هشتم با صدای مهدی اخوان ثالث,دانلود اشعار با صدای مهدی اخوان ثالث,درد دل مهدی اخوان ثالث با حافظ,شعر زمستان مهدی اخوان ثالث با صدای خودش,دکلمه شعر زمستان با صدای مهدی اخوان ثالث,دانلود دکلمه زمستان با صدای مهدی اخوان ثالث ...ادامه مطلب
تو جای شمعدان نیستی که ببینی در التهاب حوض ماه با سینه ی چاک نشسته است ,دلهره,دلهره و اضطراب,دلهره دارمو ازخودم بیخودم,دلهره حامد فرد,دلهره علی لهراسبی,دلهره دارم,دلهره های خودنویس,دلهره پنجره باز,دلهره مسعود سعیدی,دلهره های من ...ادامه مطلب