روزهای برفی ...

متن مرتبط با «پیرمرد» در سایت روزهای برفی ... نوشته شده است

تراژدیِ پیرمرد

  • ‏پیرمرد خم شد و چیزی که افتاده بود را برداشت. آن را تکاند. جلوی صورت گرفت. محکم بر آن دمید. آن را به آستین کت خود مالید و توی جیبش گذاشت. دوباره برداشت. نگاهی بهش انداخت و دوباره سر جای خود برگرداند. اتوبوس عبور کرد. نگه داشته بود و پیرمرد متوجه نشده بود. تفی کرد. لعنتی فرستاد.‏من تمام آن صحنه را از توی تاکسی تماشا می‌کردم. در زمانِ ایجاد شده پشت ترافیک چراغ قرمز. زمانِ سیال پشت راه‌بندان چون حبابی انبساط پیدا کرده بود و اشیاء و جانداران سوار بر آن در اندیشه غوطه‌ور بودند. پیرمرد لابد فکر می‌کرد خرف شده. بیشتر از دیروز که زنش این را بهش یادآور شده بود.پیرمرد حالا دریافته بود که گذر زندگی آدم را از درون پوسیده و خراب می‌کند. مانند مایعی که از مجرای لوله‌ای عبور می‌کند و آن را فرسوده و زنگ زده می‌سازد. شاید به جوانی خود اندیشید. به زمانی که مورد احترام بوده. اما آن را پس زد. البته احترام هم مانند جوانی خاطره‌ای بیش نبوده است.‏من در آستانه چهل سالگی به تراژدی پیرمرد فکر می‌کنم. به این که ده سال دیگر اگر بدشانسی بیاورم و زنده باشم پنجاه ساله می‌شوم. قاطیِ سالخورده‌ها. بعد، در زمره‌ی کهنسالان. خرف‌ها. اما نباید بگذارم زندگی این حیله را بر من سوار بکند. باید پیش‌دستی بکنم، خودم را بکشم.t.me/s_sharif_pub + نوشته شده در یکشنبه بیستم شهریور ۱۴۰۱ ساعت 14:45 توسط سیروس شریفی  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها