روزهای برفی ...

متن مرتبط با «مالیخولیا» در سایت روزهای برفی ... نوشته شده است

یک سیرک کامل مالیخولیا

  • امروز سر کار رفتم. اولین روز کاری در سال جدید. توفیق چندانی نداشت. یعنی هیچ توفیقی نداشت. فقط نان خریدم و به خانه برگشتم. تمام مغازه‌ها بسته بود. چیزی نمی‌شد فروخت. بعد، تمام بعدازظهر را خوابیدم. توی خواب در یک چهار راه شلوغ و پر از گرد و خاک همراه برادرم بودم. برادر بزرگم. غروب بود. پیدا بود این چهار راه در جایی حومه شهر واقع شده. جایی که خانه‌هایی محقر و مخروبه دارد. داشتیم خواهر کوچکم را از لابلای اتومبیل‌ها عبور می‌دادیم که به خانه برویم. من کاملا در تعجب بودم که چرا این خواب را می‌بینم. یعنی کاملا به نمایش عجیب برپا شده هشیاری داشتم. می‌دانستم خواهرم حالا آنقدر بزرگ شده که به عقد مردی در آمده است. در جهان واقعی مرا از عقد با خبر نکرده بودند. نمی‌دانم آیا ترجیح داده بودند به داماد بگویند که عروس برادر دیگری هم دارد یا نه. گمان نمی‌کنم. من کاملا از یاد همه رفته‌ام. اما در خواب توسط خواهرم و برادرم براحتی شناسایی می‌شدم. بعد، در یک خانه بودیم. همه کنار تختی حضور داشتیم که پسربچه‌ای روی آن افتاده بود. پسربچه را شناختم. پسرِ برادرم. یعنی قرار بود چند سال دیگر که برادرم به سنِ حالا برسد پسرش باشد. اما در خواب برادرم هنوز زن نگرفته بود. یک خواب عجیب. یک سیرک کامل مالیخولیا. بیدار که شدم کاملا شب بود. چهار ساعت تمام خوابیده بودم. شلوارم کاملا بالا نبود. یادم آمد که خواسته بودم خودارضایی کنم و نمی‌دانم کجای کار خوابم برده بود. من هنگام خود ارضایی به زنی که دوستش دارم فکر می‌کنم. خود ارضایی می‌کنم که به او فکر کنم. زیرا در آن حالت قلب انسان در رقیق ترین حالت خود قرار دارد. بعد، پیش از اینکه حالت خلسه حاصل بشود از دلتنگی او گریه‌ام می‌گیرد. و بعد خوابم می‌برد. همه چیز در زندگی م, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها