عصر از فرط خستگی روی صندلی خوابم برد. چند ساعت بعد وقتی تاریکی توی خانه و روی صورتم ریخته بود بیدار شدم. بدن، حالت طبیعی نشستن یک فرد روی صندلی را حفظ کرده بود. انگار آدم تبدیل به یک تصویر توی کتابی کهنه بشود. و هر کس کتاب را بگشاید از اندوه تصویر دلمرده گردد و سکوت کند.شب، دو بار دندانها را مسواک زدم. آب نمک قرقره کردم و مسکّن مایع روی فک پوسیده افشاندم. بعد در میان دلآشوبه ای عمیق به دیوار خالی چشم دوختم. یک پیام کوتاه از خواهرم آمده بود. چیزی نوشته نشده بود. سه قلب کوچک قرمز توی پیام بود. احساسی به آن پیام نداشتم. گذاشتم بدون جواب بماند.حتی فکر نکردم که چه پاسخی باید به آن پیام محبت آمیزِ بدون کلام داد. بعد از سه سال این تنها شکل معاشرت من و خانوادهام است. نمیخواهم ببینمشان. آنها هم دست از من شستهاند. تمرین مردن هم را میکنیم. بهرحال که روزی خواهیم مرد. امروز فکر کردم خودم را زیر قطار در حال حرکت بیاندازم.نزدیک بود آن کار را بکنم. امروز نکردم. اما هنوز منصرف نشدهام. در خود چیزی برای انصراف از خودکشی نمیبینم. هرچه بوده پیشتر مصرف شده و قدرت شوقانگیز خود را از دست داده است. حالا از این فکرها میترسم. از فکرهایی که تنم را به سمت خودکشی سوق میدهد. به سمت قطار در حال حرکت. + پنجشنبه بیست و ششم مرداد ۱۴۰۲ ساعت 0:19 | بخوانید, ...ادامه مطلب