روزهای برفی ...

متن مرتبط با «بگیرد» در سایت روزهای برفی ... نوشته شده است

شاید پدرم شفا بگیرد

  • ‏ظهر روز تاسوعا قرار بود دسته عزاداری بیاید دم در خانه ما. نذر داشتیم. که سینه زن سینه بزند و روضه‌خوان روضه بخواند. تا شاید پدرم شفا بگیرد. سرطان داشت. بزودی می‌مرد. اما می‌خواست شاید از دل تنگ خود از کودکانی که یتیم می‌گذاشت و می‌رفت پیش امام حسین گله کند.‏تابستان بود. من روز قبل رفته بودم بیابان‌های اطراف شهر، بوته‌های خاک‌شیر را که خشک می‌شدند کنده بودم و یک بغل از آن آورده بودم خانه. روی پشت بام خانه کوبیده بودم و خاک‌شیر برای شربتِ پذیرایی جمع کرده بودم. و چقدر توی دلم حسین حسین گفته بودم که پدرم شفا بگیرد.‏پدر آخرین نفس‌های خود را از تن رنجور خود می‌کشید. هر نفس انگار کبوتری بود که پای از بند رها بکند و پر بکشد و در آسمان گم بشود. دلمان از حال نزار پدر خون بود. با اشک نگاهش می‌کردیم. کبوتران نفس از سینه‌ی پدرمان می‌گریختند. محرم بود. تاسوعا بود. این همه غم برای ما زیاد بود.‏هیئت به محل عزا رسیده بود. مادر با دیدن دسته از دور چادر خود را زیر پای زنجیر زنان انداخته بود. که چادر خاکی بشود. چادر خاکی دل دهر را به درد بیاورد. ما را به خدا نشان بدهد. که قد و نیم‌قد بودیم. در این شهر غریب کسی را نداشتیم. ما هم به اسارت یتیمی می‌رفتیم. + پنجشنبه پنجم مرداد ۱۴۰۲ ساعت 16:43 ‌‌  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها